---
کیمسوکجین:
برادرم آدم بهتری بودیونسون:
متاسفمکیمسوکجین:
مچتو گرفتمکیمسوکجین:
من باعث شدم یک حس بدی پیدا بکنی. پارهیونسون:
من-یونسون:
من واقعا فکر کردم یادآوری این کار اشتباهی بودهکیمسوکجین:
و این همونجوریه که مچتو گرفتم و تو گولم رو خوردییونسون:
به هر حال من برای از دست دادنش متاسفمیونسون:
من میدونم تو برادرت رو خیلی دوست داشتی. و مرگ اون، روت تاثیر گذاشته. این رو خیلی ها تاثیر گذاشتهیونسون:
من فقط متاسفمیونسون:
تو قاعدتا دوست نداری راجب این بحث صحبت بکنی، من برای این که راجب بحثی که دوستش نداری صحبت کردم، متاسفمکیمسوکجین:
تو اینا رو به اون یکی ورژنم هم گفتی؟یونسون:
نهیونسون:
همونطور که گفتم ما هیچوقت زیاد باهم حرف نزدیمیونسون:
من توی خاکسپاری اش هم شرکت کردم. اون قبلش خوب به نظر میرسید اما من میدونم که خوب نبود.کیمسوکجین:
چی میشه اگر شاید حالش خوب بوده؟یونسون:
تو اینطور فکر میکنی؟کیمسوکجین:
نه فقط داشتم شوخی میکردم هاهاهاکیمسوکجین:
انگار همین دیروز بود که هیونگ عازم ارتش شدکیمسوکجین:
سه ماه اونجا موند و بعدش خبرش اومدکیمسوکجین:
کسی که اون روز توی ارتش مرده بود.. من به گوش هام اعتماد نمیکردم. برای روزهای زیادی باورش نمیکردمکیمسوکجین:
تا اینکه بدنش رو بهمون تحویل دادنکیمسوکجین:
من باور نمیکنم، الان یک سال شدهیونسون:
حالت خوبه؟یونسون:
راجب این چیزها حرف زدن...کیمسوکجین:
نمیدونمکیمسوکجین:
درواقع میدونی، فکر کردن بهش، هر اتفاقی که برام افتاده تو باعث شدی احساس بهتری داشته باشمکیمسوکجین:
این باعث شد که حس بکنم شاید دنیاهای دیگه ای باشن که برادرم اونجا باشهکیمسوکجین:
برادرم لبخند میزنه، میخنده، زندگی میکنهکیمسوکجین:
من امیدوارم اون نقش برادر بزرگتر مهربون رو بازی نکنه و درباره ی غذا و بازی کامپیوتری باهام دعوا بکنهکیمسوکجین:
من همیشه این ها رو میخواستم. اما اون زیادی خوب بود. اون برای من خیلی خوب بودیونسون:
پس تو باید خیلی دلت براش تنگ شده باشهکیمسوکجین:
دلم براش خیلی تنگ شده، خیلی بیشتر از اینکه خودمو مقصر میدونمکیمسوکجین:
چون من شاید حس میکنم کهکیمسوکجین:
فقط شاید اون به خاطر من مرده باشه چون من همیشه بهش حسودی میکردم. اون توی همه چیز خوب بود، درحالی من نبودم. همه اونو دوست داشتن حتی من اونو بیشتر از خودم دوست داشتم.کیمسوکجین:
شاید من واقعا میخواستم اون نباشه. شاید من واقعا همچین چیزی تو ذهنم داشتمیونسون:
این تقصیر تو نیستکیمسوکجین:
اینو میدونم ولیکیمسوکجین:
اما اگر من فقط یکم برادر بهتری بودمکیمسوکجین:
اگر من زمان بیشتری رو با اون توی خونه میگذروندم و به نصیحت های بی نیازش گوش میدادم یا باهاش خوب بودم.کیمسوکجین:
ببین من قبل از اینکه بره چقدر دوستش داشتم...کیمسوکجین:
چجوری اون یهویی اینجوری ناپدید شدکیمسوکجین:
حتی گاهی به نظر میرسه که اون بازم اینجاست درحالی نیستیونسون:
من متوجه میشمیونسون:
فکر میکنم بدونم که از دست دادن برادر چقدر سنگین و سخته. درحالی که من تازه میخواستم سوکجین رو بشناسم، کسی بود که قبلا میشناختمش و یهویی از همه جا ناپدید شدیونسون:
این خیلی درد داشت. من باورش نمیکردم. من حتی دقیق نمیتونم بگم که تو چقدر اون زمان ها ناراحت بودی و من صادقانه متاسفم بابتش، ای کاش یک راهی بود تا یک جورایی بهت کمک بکنمکیمسوکجین:
این اوکیهکیمسوکجین:
حرف زدن با تو، نمیدونم چرا حس میکنم قلبم سبک تر شدهکیمسوکجین:
پس ازت ممنونم که بهم گوش دادیکیمسوکجین:
من تا به حال اینارو به هیچکس نگفته بودمیونسون:
من همیشه اینجا هستم اگر خواستی با کسی حرف بزنیکیمسوکجین:
قول میدی؟یونسون:
قول میدم••• •♡• •••
حداقل یکی از اون ها تونست قول بده=)
سلام، امیدوارم از پارت جدید لذت ببرید😄🌌
YOU ARE READING
Alterity | Kim Seokjin
Fanfiction" صبحت کردن با تو باعث میشد برای لحظاتی احساس زنده بودن بکنم " یونسون دختری که قلبش با غم و حسرت ها ته نشین شده، دوباره به همون خاطرات کوچیک و غریبانه ای که باهم داشتن فکر میکرد. درست همون زمان که احساس گناه با لطافت روحش را پاره پاره میکرد، اون...