---
12:00 amکیمسوکجین:
یونسونکیمسوکجین:
چیزی هست که نیاز دارم بهت بگمکیمسوکجین:
و میخوام بهش با دقت گوش بدییونسون:
اون چیه؟یونسون:
جایی داری میری؟کیمسوکجین:
آره دارم جایی میرمیونسون:
نمیخوام دربارش بشنومکیمسوکجین:
مجبورییونسون:
نهکیمسوکجین:
متاسفمکیمسوکجین:
ولی واقعا نیاز دارم اینو بهت بگمکیمسوکجین:
اولین چیزی که قراره بهت بگم اینه که این هیچوقت تقصیر تو نبوده و هیچوقت هم نخواهد بودیونسون:
جین لطفا..کیمسوکجین:
و متاسفم که نمیتونم تمومی اون قول هایی که بهت دادم رو نگه دارمیونسون:
نهیونسون:
لطفا نهیونسون:
به خاطر خداکیمسوکجین:
و ممنونمکیمسوکجین:
برای اینکه تا الان با من موندییونسون:
لطفایونسون:
فقط اینکارو نکنکیمسوکجین:
ملاقات کردن تو یه جورایی زندگی منو تغییر دادکیمسوکجین:
صبحت کردن با تو باعث میشد برای لحظاتی احساس زنده بودن بکنمکیمسوکجین:
ولی با این حال دیگه نمیتونم بمونم، یونسونیونسون:
چرایونسون:
التماست میکنم جین لطفایونسون:
جین لطفا نروکیمسوکجین:
یونسون، من همیشه این افکار رو داشتم، افکاری که باعث میشدن بخوام خیلی کارها بکنم و همیشه فکر میکردم که همه چیز بهتر میشه اگر من همه چیز و همه کس رو ترک کنمکیمسوکجین:
و سال هاست که این افکار رو دارم، ولی همیشه به خودم می گفتم که من باید زندگی بکنم و همه چیز و شرایط در نهایت بهتر میشه، و یه روز میتونم احساس بهتری داشته باشمکیمسوکجین:
ولی این اتفاق نیوفتادکیمسوکجین:
مثل بقیه مردم تو ممکنه بهم بگی که من هنوزم جوونم و روزهای زیادی هنوز در پیش دارم و نباید اینطور فکر کنم
YOU ARE READING
Alterity | Kim Seokjin
Fanfiction" صبحت کردن با تو باعث میشد برای لحظاتی احساس زنده بودن بکنم " یونسون دختری که قلبش با غم و حسرت ها ته نشین شده، دوباره به همون خاطرات کوچیک و غریبانه ای که باهم داشتن فکر میکرد. درست همون زمان که احساس گناه با لطافت روحش را پاره پاره میکرد، اون...