---
یونسون:
اینم یک دلیل دیگست که از خودم متنفرمیونسون:
من فقط خیلی خودخواهمکیمسوکجین:
حرفتو باور نمیکنمیونسون:
باید بکنیکیمسوکجین:
حداقل بهم بگو چه اتفاقی افتاده؟؟؟کیمسوکجین:
با اون یکی سوکجین چه اتفاقی افتادهیونسون:
میدونی جین..یونسون:
من یکبار بهت گفتم که شب ها کابوس میبینم. فرقی نداره که چجوری کابوس هام شروع بشن، همشون یک جور تموم میشنکیمسوکجین:
آره گفته بودیکیمسوکجین:
و؟؟یونسون:
و توی رویامیونسون:
همیشه اون هست. تو گریه میکنی تو رویاهامکیمسوکجین:
پارهکیمسوکجین:
بچه، من هیچوقت گریه نمیکنمیونسون:
آره تو اینکارو تو حالت عادی نمیکنییونسون:
هیچوقت اونو ابنجوری ناراحت ندیده بودم که توی خلوتش گریه بکنهیونسون:
این دلیلی هست که ترسیدم. من راجبش مطمئن نیستمکیمسوکجین:
این اتفاق کی افتاده؟کیمسوکجین:
برای اون یکی خودم متاسفم راستشو بخواییونسون:
اگر کسی گریه میکنه، ضعیف نیست، جینیونسون:
این چند هفته قبل از مرگش اتفاق افتادیونسون:
من اونو تنهایی دیدم که توی درمانگاه گریه میکرد. من اونجا بودم چون کلاسمون نرفتم چون تب داشتم و هیچکس هم اونجا نبود.یونسون:
اونو دیدم که از پشت داشت گریه میکرد و من...یونسون:
خیلی ترسیدم...من فقط نمیدونستم که باید چیکار بکنم.یونسون:
من ناراحت بودم و داشتم به این فکر میکردم که چی باید بهش بگم یا چی ازش بپرسم. ولی فکر کردم شاید بهتر باشه یک زمانی رو فقط خودش تنها بگذرونهیونسون:
پس من پرده رو کشیدم و گذاشتم اون تنها بشهیونسون:
و خیلی زود چند روز بعدش، خبرش اومدیونسون:
اینکه اون زندگی خودشو گرفته بودیونسون:
من خیلی متاسفم. خیلی از خودم متنفرم
YOU ARE READING
Alterity | Kim Seokjin
Fanfiction" صبحت کردن با تو باعث میشد برای لحظاتی احساس زنده بودن بکنم " یونسون دختری که قلبش با غم و حسرت ها ته نشین شده، دوباره به همون خاطرات کوچیک و غریبانه ای که باهم داشتن فکر میکرد. درست همون زمان که احساس گناه با لطافت روحش را پاره پاره میکرد، اون...