---
" تو یونسون هستی، درسته؟ "
یونسون با شنیدن یک صدای بم، نگاهش رو بالا داد تا فقط کیم تهیونگ رو پیدا بکنه، یکی دیگه از همکلاسی هاش که هیچوقت باهاش صحبت نکرده بود. بهش نگاه کرد.
قبل از اینکه یونسون بتونه چیزی بگه، یک کتاب قطور با صدای بلندی روی صندلی اش افتاد. وقتی یونسون نگاه سوالی ای بهش انداخت و نگاهشو بین کتاب و اون میچرخوند، تهیونگ آب دهانشو قورت داد.
تهیونگ با مِن مِن گفت: " جین هیونگ میخواست اینو داشته باشی "
برای اولین بار، تهیونگ با اون حرف میزد و فکر میکرد اون دختر موقع صحبت، تند تند حرف بزنه.
چون درواقع، تهیونگ هیچوقت ندیده بود که یونسون صحبت بکنه. چهره ی یونسون حتی از تهیونگ هم بی تفاوت و بی احساس به نظر میرسید.اما این فقط صورتش نبود که بی تفاوت به نظر میرسید، حتی رفتارش هم این رو نشون میداد حتی اگر بهش برمیخورد یا ناراحت میشد.
'بهترین جوک های بابابزرگی، 100% تضمینی برای خندوندن یک نفر' عنوان نارنجی رنگ کتاب ضخیم زرد رنگ رو دید.
و یک دفعه چیزی رو فهمید.
کیم سوکجین میخواست اون اینو داشته باشه، کیم سوکجینی که مرده بود؟
فقط تونست به خودش بگه: چرا؟
اینو فهمید که بدخلق نشده یا تندی نکرده و فقط سعی میکرد که مثل یک دختر عادی و نرمال و خوب، رفتار بکنه تا تهیونگ گارد اش رو زمین بندازه. شونه های تهیونگ به آرومی شل و رها شدن و اون رفتار و بی تفاوتش عوض شد.
با توجه به وضعیتی که داخلش قرار داشت، سعی کرد نفس های آروم تر و منظم تری بکشه تا آرامش پیدا بکنه و گفت: " من نمیدونم. این بزرگترین و یکی از با ارزش ترین چیزهایی بود که اون داشت "
و دوباره یونسون فقط یک نگاه بهش انداخت، یک نگاهی که از تهیونگ میخواست اطلاعات بیشتری بهش بده. و تهیونگ دوباره به آرومی گفت: " فکر میکنم دو ماه قبل از مرگش بود. من اون روز به خونه اش رفته بودم و این کتابو دیدم که معمولا روی میز تحریرش بود. و بهم گفت که میخواد این کتابو به کسی بده؛ به اون دختری که باهاش توی کافه کار میکرد! من ازش پرسیدم چرا و اون گفت به خاطر اینکه اون دختر هیچوقت لبخند نمیزنه. و بعدا دوباره ازش پرسیدم که شاید بخواد یک کتاب دیگه ای برای خودش بگیره و اون هیچ جوابی بهم نداد "
بعد یک مکث کوتاه بین صحبت هاش، دوباره ادامه داد: " دیروز من به خونه اش رفتم و اینو پیدا کردم و فکر کردم که شاید بهتر باشه اینو بدم به تو. من میدونستم که اون با تو داخل یک کافه کار میکنه "
تهیونگ با لبه ی پیراهنش بازی میکرد، سپس دوباره ادامه داد: " ت-تو فکر میکنی که هیونگ برای خودکشی اش از زمان های خیلی قبل تر تصمیم گرفته بوده؟ دیروز من به این قضیه فکر کردم، و من... "
YOU ARE READING
Alterity | Kim Seokjin
Fanfiction" صبحت کردن با تو باعث میشد برای لحظاتی احساس زنده بودن بکنم " یونسون دختری که قلبش با غم و حسرت ها ته نشین شده، دوباره به همون خاطرات کوچیک و غریبانه ای که باهم داشتن فکر میکرد. درست همون زمان که احساس گناه با لطافت روحش را پاره پاره میکرد، اون...