---
12:03 am
یونسون:
میتونم یک سوالی ازت بپرسمیونسون:
شاید به عنوان آخرین سوالیونسون:
اگر میدونی دقیقا چه اتفاقی افتاده یا اگه واقعا داری باهام شوخی میکنی یا نمیکنی، بهم بگویونسون:
چون واقعا ممکنه واقعا دیوونه و مجنون بشم یا شایدم همین حالا هم تو آستانه دیوونه شدنمیونسون:
من حتی آخرین باری که خوب خوابیدم رو به یاد نمیارمکیم.سوکجین:
بچ تو بالاخره اومدیکیم.سوکجین:
هولی شت، من-کیم.سوکجین:
هنوز نمیتونم باور بکنم که پیام هام دارن فرستاده میشن!کیم.سوکجین:
خوب گوش کنکیم.سوکجین:
من خودم نخوابیدم و اینو باید من میگفتم!کیم.سوکجین:
تو چجوری میتونی بعد گفتن راجب سفر زمان، من رو ول بکنی و بری؟؟ تو میدونی من چقدر ترسیدم؟؟کیم.سوکجین:
پیام های من بعد ساعت ۳ نصفه شب فرستاده نشدن و فکر کردم بلاکم کردییونسون:
من بلاکت نکردم ویونسون:
من امروز شمارت رو به پلیس دادن و گفتن همچین شماره ای وجود ندارهکیم.سوکجین:
چی؟کیم.سوکجین:
علاوه بر این تو واقعا پیش پلیس رفتی!کیم.سوکجین:
من اونی بودم که باید پیش پلیس میرفتمیونسون:
ولی منم نمیتونستم به تو پیام بدم و فکر میکردم یک چیز خوبی بود که پیامام بهت فرستاده نمیشدن و وقتی بهت نصفه شب بهت پیام دادم و فرستاده نشدنیونسون:
ولی این ترسناکهیونسون:
من واقعا دیگه نمیخوام باهات صحبت بکنمکیم.سوکجین:
فکر میکنم اینو من باید بگمکیم.سوکجین:
و اینکه چی ترسناکه؟ اونی که ترسناکه تویی!یونسون:
این ترسناکه چون تو هی منو یاد اون میندازییونسون:
این خیلی ترسناکه که اون مرده و اون دیگه اینجا نیست و تو منو یاد اون میندازییونسون:
و من خیلی با اون کم حرف زدم پس نمیتونم قضاوت بکنم که تو راست میگی و واقعی هستی و وقتی زنده بود هیچوقت بهش پیام ندادمیونسون:
ولی نمیدونم چرا حس میکنم...یونسون:
تو اون هستییونسون:
ولی مطمئنم به خاطر عذاب وجدانمهکیم.سوکجین:
شایدکیم.سوکجین:
شایدم نهکیم.سوکجین:
من هیچوقت اسمت رو نشنیدم، هیچوقت ندیدمت، هیچوقت تو زندگی واقعی باهات حرف نزدم اما به خاطر دلایلی اما بهت اعتماد کردمکیم.سوکجین:
این خنده دار نیست؟ چون به خودم گفته بودم که تو یکی از دوستام هستی و داری سر به سرم میزاری و در همون حال میخواستم بهت اعتماد بکنم. اینکه تو کسی به اسم یو یونسون هستییونسون:
مننمیدونم چی واقعیه و چی واقعی نیست
در 12:39 am سین شد12:41 am
تماس از کیم.سوکجین...
قبول کردن | رد کردنتماس وصل شد
یونسون به شماره نگاه کرد، مطمئن نبود باید چیکار بکنه. قبل اینکه بتونه تصمیمی بگیره، تماس رو برقرار کرده بود. و اون الان دو دل بود ترس باعث دردی در شکم و پهلویش شده بود.
کیم.سوکجین:
[ سلام ]
بالاخره یک کلمه ای رو به زبون آورد. حال تهوع داشت. صداش مردد بود و عصبانیت و نگرانی از لحن او مشخص بود.یونسون:
[ ... ]
یونسون نمیتونست کلمه ای رو به زبون بیاره. اون شوکه شده بود. اما چطور؟ اون با خودش فکر کرد این حتما یک خواب بود یا واقعا داشت دیوونه میشد. این ممکن نبودکیم.سوکجین:
[ س-سلام؟ ]
[ من اون روز هم به این شماره زنگ زدم ولی گفت شماره نامعتبره ]
صداش آروم اما محکم بود. آخرین جمله اش در رو به روی تلفن که به گونه اش چسبیده بود، بهآرامی زمزمه بود.[ تماس پایان یافت
زمان تماس 0:19 ثانیه ]یونسون دارد تایپ میکند...
1:08 am
یونسون:
تو واقعا کیم سوکجین هستی، نیستی؟••• •♡• •••
سلام😀
امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد. حتما بهش ووت بدید و هر نظری دارید کامنت بکنید
داستان رو دنبال بکنید چون من سریع پارت میذارم😆
YOU ARE READING
Alterity | Kim Seokjin
Fanfiction" صبحت کردن با تو باعث میشد برای لحظاتی احساس زنده بودن بکنم " یونسون دختری که قلبش با غم و حسرت ها ته نشین شده، دوباره به همون خاطرات کوچیک و غریبانه ای که باهم داشتن فکر میکرد. درست همون زمان که احساس گناه با لطافت روحش را پاره پاره میکرد، اون...