---
12:00 am
یونسون:
یونسون:
این عکسو تهیونگ ازم توی مرکز خرید گرفتیونسون:
با توجه به اینکه من خیلی به ندرت از خودم عکس میگیرم یا گاهی دیگران ازم میگیرند، عکس خوبی شده12:04 am
کیمسوکجین:
خدای منکیمسوکجین:
این تویی؟یونسون:
آره..؟یونسون:
گفتم که این عکسو بفرستم چون هیچوقت منو ندیدییونسون:
ولی واکنشت داره منو میترسونه. خیلی ترسناک به نظر میام؟کیمسوکجین:
بچ من درواقع از تختم افتادم پایین.. خدایا...کیمسوکجین:
من فکر میکردم که تو موهای بلندی داری.. خدای من، من دقیقا تو رو همینجوری تصور میکردمکیمسوکجین:
من نمیتونم نفس بکشم!یونسون:
تو حتی نمیتونی چهره ی منو توی عکس ببینی، قیافم ترسناکه یا چی.. -.-کیمسوکجین:
از چی بترسمکیمسوکجین:
تو در حد فاک جذابی..کیمسوکجین:
شاید نمیتونم صورتت رو ببینم ولی-کیمسوکجین:
من جذاب اینجا بدنم به لرزه افتادهکیمسوکجین:
تو برای موهات چی استفاده میکنییونسون:
آره..یونسون:
خیلی شوکه شدی و داری واکنش نشون میدییونسون:
یا شایدم چون تهیونگ این عکسا رو گرفته، اون توی عکاسی خیلی خوبهیونسون:
مخصوصا برای ژست گرفتن برای عکس ها -_-کیمسوکجین:
نه منظورم تو بودی
YOU ARE READING
Alterity | Kim Seokjin
Fanfiction" صبحت کردن با تو باعث میشد برای لحظاتی احساس زنده بودن بکنم " یونسون دختری که قلبش با غم و حسرت ها ته نشین شده، دوباره به همون خاطرات کوچیک و غریبانه ای که باهم داشتن فکر میکرد. درست همون زمان که احساس گناه با لطافت روحش را پاره پاره میکرد، اون...