---
12:00 am
یونسون:
هییونسون:
امروز حالت چطور بود1:37 am
کیمسوکجین:
امروز حالم بهترهکیمسوکجین:
ببخشید که دیر کردمیونسون:
نه من فقط خوشحالم که اومدییونسون:
و حالت خوبهیونسون:
خوب شامتو خوردی؟کیمسوکجین:
آره هاهاهاکیمسوکجین:
نمیتونم در برابر غذا مقاومت بکنمکیمسوکجین:
این منم که داری باهاش حرف میزنی، نمیتونم مقاومت دربرابر غذا داشته باشمکیمسوکجین:
و من جانگو به پشت علفزار خونه بردم و خاکش کردمکیمسوکجین:
امیدوارم که اونجا در آرامش بخوابهیونسون:
اون خیلی دلش برات تنگ میشهیونسون:
اون خیلی تو رو دوست داشت، و من مطمئنم که اون دوست نداره تو بابتش برای یک زمان طولانی ای ناراحت باشیکیمسوکجین:
همینطور حدس میزنمکیمسوکجین:
از اولش اون یک سگ خیلی خوشحال و پر انرژی بودکیمسوکجین:
انگار اون قرص شادی من بودکیمسوکجین:
فرقی نداشت چه اتفاقی افتاده بود، اون همیشه حس و حالمو بهتر میکردیونسون:
اشکالی نداره اگر الان بابتش ناراحتییونسون:
ولی تو نمیتونی کاری بکنی جینیونسون:
و اگر میخوای یک زمانی رو به خودت و تنهاییت اختصاص بدی یا زودتر از این دفعه بخوابی، حتما انجامشون بدهکیمسوکجین:
یونسون، درواقعکیمسوکجین:
من میخواستم چیزی رو بهت بگمکیمسوکجین:
اینکه من برای سه روز نمیتونم بیام و اینکه میخوام نگران نباشییونسون:
چییونسون:
داری کجا میری ):کیمسوکجین:
میرم تا یک زمان کوتاهی رو برای خودم داشته باشم
DU LIEST GERADE
Alterity | Kim Seokjin
Fanfiction" صبحت کردن با تو باعث میشد برای لحظاتی احساس زنده بودن بکنم " یونسون دختری که قلبش با غم و حسرت ها ته نشین شده، دوباره به همون خاطرات کوچیک و غریبانه ای که باهم داشتن فکر میکرد. درست همون زمان که احساس گناه با لطافت روحش را پاره پاره میکرد، اون...