---
کیم.سوکجین:
حدس بزن چی شده!؟کیم.سوکجین:
هیچکسی که اسمش یونسون باشه تو سال سوم وجود ندارهکیم.سوکجین:
حتی تو کل مدرسهکیم.سوکجین:
و الان خیلی دارم تلاش میکنم تا صبور باشمکیم.سوکجین:
تو یک اسم اشتباه رو گفتی؟ تو واقعا کی هستی؟یونسون:
تو فکر نمیکنی خیلی از بحث اصلی دور شدی؟یونسون:
این که تو کی هستی باید سوال من باشهکیم.سوکجین:
تو احتمالا عدم توانایی فکری و ذهنی نداری؟کیم.سوکجین:
بیا در این باره صحبت بکنیم که من کیم سوکجین هستم و تو الان داری بهم پیام میفرستیکیم.سوکجین:
و تو میگی من باید مرده باشم!؟!کیم.سوکجین:
پس من چطوری دارم جوابت رو میدم؟یونسون:
و تو درواقع داری بهم میگی که کیم سوکجین هستی، یعنی اینکه یک دبیرستان میوندونگ دیگه ای تو سئول هست که مشخصا همچین چیزی نیستیونسون:
فقط یک کیم سوکجین تو کل مدرسه ما بود و همه اونو میشناختنکیم.سوکجین:
همه هم منو میشناسن. خدایا!کیم.سوکجین:
جرئت نکن به من بگی متظاهرکیم.سوکجین:
چون اونی که داره تظاهر میکنه تویییونسون:
اوه؟ من یکی که الان دارم سردرد میگیرمیونسون:
ببین من سال سومی هستم و میدونم که کیم سوکجین دیگه ای تو کل مدرسمون نیست چون من اونو خوب میشناختمیونسون:
اون زمانی که زنده بود یک سال سومی بود و من سال دومی بودمیونسون:
خدایا چرا من حتی دارم سعی میکنم اینو بهت توضیح بدمیونسون:
میخوای شناسه دانش آموزیم رو ببینی تا بهت ثابت بشه؟کیم.سوکجین:
تو چرا برای من عکسش رو نمیفرستی تا بهت ثابت بکنم که داری اشتباه میکنی؟یونسون:
از کدوم جهنمی عکسش رو گیر بیارم؟یونسون:
اوه وایسایونسون:
یکی توی سالنامه ی سال پیش هستیونسون:
در ۱۲:۳۷ am دیده شد
کیم.سوکجین:
تو از کجا عکس منو آوردی؟کیم.سوکجین:
وایسا و-کیم.سوکجین:
این عکس کی گرفته شده؟ من به یاد نمیارم که این عکس رو گرفته باشمیونسون:
تو میخوای چه کلکی بزنی؟یونسون:
این عکس یک سال پیش گرفته شدهیونسون:
حداقل چهار پنج ماه قبل از اینکه بمیرهکیم.سوکجین:
چجوری؟کیم.سوکجین:
من تازه امروز پیشنهاد اینکه مدل برای سالنامه ی مدرسه باشم رو گرفتم!---
سلام ریدر های عزیزم😀💖
اینم از پارت جدید، حتما بخونیدش و حتماا ووت بدید
امیدوارم خوشتون بیاد ・ᴗ・
YOU ARE READING
Alterity | Kim Seokjin
Fanfiction" صبحت کردن با تو باعث میشد برای لحظاتی احساس زنده بودن بکنم " یونسون دختری که قلبش با غم و حسرت ها ته نشین شده، دوباره به همون خاطرات کوچیک و غریبانه ای که باهم داشتن فکر میکرد. درست همون زمان که احساس گناه با لطافت روحش را پاره پاره میکرد، اون...