---
یونسون:
هییونسون:
امروز یک کاری کردمکیمسوکجین:
چیکیمسوکجین:
و چرا حس ترس بهم دست دادیونسون:
چیزی نیست که بترسی، پارهیونسون:
من با خانوادم حرف زدمکیمسوکجین:
واوکیمسوکجین:
و؟؟؟یونسون:
بهشون گفتم که میخوام ادبیات توی دانشگاه هانکوک بخونمیونسون:
و اینکه حتی اگر هم سعی کنم اون چیزی که ازم میخوان رو دنبال بکنم و به اون حرفه و کار برسم، توش نمیتونم خوب باشمیونسون:
گفتم که من حتی نمیتونم به این فکر بکنم که یک دکتر یا مهندس بشم و هرکاری علم خودشو میخوادیونسون:
و ازشون خواستم گوشیمو برگردوننیونسون:
و بهشون قول دادم که سخت تر تلاش بکنم، بهترینم رو بهشون نشون بدم، اینکه چه توانایی هایی دارمکیمسوکجین:
دعوا طولانی ای بود؟یونسون:
درواقع من باهاشون دعوا نکردمیونسون:
بیشتر سعی کردم که منطقی به نظر برسم و با آرامش نظراتم رو بهشون گفتمیونسون:
ولی درهر صورت ساعت ها این بحث ادامه داشت. اونا سعی داشتن با تکرار کردن حرف های قبلیشون، من رو با راه خودشون قانع بکننیونسون:
ولی من اصلا عصبی نشدم. من فقط میخوام اونا برای اولین بار تو زندگیشون بهم ایمان داشته باشن، به حرفام اعتماد داشته باشن.کیمسوکجین:
این همونی بود که ازت انتظار داشتم(:کیمسوکجین:
آخرش متقاعد شدن؟یونسون:
معلومه که نه، پارهیونسون:
حداقل گوشیمو پس گرفتمیونسون:
اونا ازم نا امید شدن و پدرم از اون زمان باهام صحبت نکردهیونسون:
ولی من میدونم اونا بالاخره تسلیم میشن، چه زودتر چه دیرتریونسون:
البته اگر من یک نتیجه ی خوب از کار و تلاشم بگیرم و خودمو بهشون ثابت بکنمیونسون:
برای اینکه اینکارو بکنم، باید از الان بیشتر درس بخونمکیمسوکجین:
میتونم چیزی بگم؟
YOU ARE READING
Alterity | Kim Seokjin
Fanfiction" صبحت کردن با تو باعث میشد برای لحظاتی احساس زنده بودن بکنم " یونسون دختری که قلبش با غم و حسرت ها ته نشین شده، دوباره به همون خاطرات کوچیک و غریبانه ای که باهم داشتن فکر میکرد. درست همون زمان که احساس گناه با لطافت روحش را پاره پاره میکرد، اون...