---
یونسون ایستاده بود.
جمعیت زیادی از مردم از کنارش عبور میکردن. بعضی ها از دیدن اون که توی راه ایستاده بود عصبی شده بودن. همین که مردم رد میشدند به شانه هایش برخورد میکردند و اون هنوز ایستاده بود. ، گیج شده بود.
آن عطر هنوز او را ترک نکرده بود، هاله ی حضور کسی که به خوبی با آن آشنا بود اما نمیتوانست به خاطر بیاورد که چه کسی بود.
و اون واقعا میخواست که برگرده و ببینه که چه کسی بوده. از میون جمعیت ایستگاه مترو اون شخص رو جست و جو کرد و مردی قد بلندی را دید که در حال عبور از مسیر او بود.
این برخورد لحظه ای با کسی در آن ایستگاه شلوغ، سومین بار در هفته بود که اتفاق میوفتاد.
ولی اون اینکارو نکرد. یونسون به عقب نگاه نکرد.
در عوض هدفون دیگرش که در هوا آویزون شده بود رو برداشت. زمانی که آن را در گوشش گذاشت، موزیک تمام گوشش را پر کرد و با جمعیت به جلو حرکت کرد.
اون اتفاق فقط یک لحظه بود.
یک اشتباه. چون اون شخص رو نمیشناخت.
با این حال قلبش برای برای سومین بار او را آزار داد.
به او صدمه میزد و میسوخت. و درد شروع می کرد به پخش شدن در قفسه سینه اش و اون واقعا دوست داشت بدونه چرا این اتفاق میوفته.
و اون رایحه هرگز به طور کامل اورا ترک نکرد. حتی عطر تند لاته از کافی شاپ تهیونگ، اون رو از لحظه ای که چند ساعت پیش رخ داده بود بیرون نکرد.
" چرا اینقدر پریشونی؟ " تهیونگ آهی کشید و پیش بند مشکی اش را شل کرد، سپس یک حوله روی پیشونی اش کشید تا عرقش از بین بره. " من قهوه رو همونجوری که دوست داری درست کردم، پس- "
" آره همینطوره. " یونسون زمزمه کرد. چشم هاش روی مایع نوشیدنیش تمرکز کرده بودن ولی ذهنش در جای دیگری پرسه میزد.
" آه، بیخیال! " تهیونگ ناگهان داد زد. " قهوه واقعا اونقدر بد شده یا این حال ات به خاطر مصاحبه است؟ "
این زمانی بود که یونسون از این فکر بیرون اومد. با گیجی به بالا نگاه کرد و بلافاصله جواب داد. " معلومه که نه! قهوه طعم فوق العاده ای داره، فقط- "
" پس مصاحبه؟ "
" آره. " قبل از اینکه متوجه بشه، این کلمات از دهانش بیرون رفتن. ولی اشتباهش رو درست نکرد.
" دربارش بهم بگو. " تهیونگ یکی از دستاشو روی میز گذاشت. چونه اش رو روی کف دستش گذاشت و با آرامش به یونسون نگاه کرد.
" میدونی.. این فقط.. " یونسون با خندیدن به خودش شونه هاشو بالا انداخت. این تنها کاری بود که میتونست بکنه، چون تهیونگ همه چیزو میدونست. چیز جدیدی برای توضیح داد وجود نداشت.
ESTÁS LEYENDO
Alterity | Kim Seokjin
Fanfic" صبحت کردن با تو باعث میشد برای لحظاتی احساس زنده بودن بکنم " یونسون دختری که قلبش با غم و حسرت ها ته نشین شده، دوباره به همون خاطرات کوچیک و غریبانه ای که باهم داشتن فکر میکرد. درست همون زمان که احساس گناه با لطافت روحش را پاره پاره میکرد، اون...