---
1:12 am
یونسون:
هیدر 1:13 am دیده شد
کیمسوکجین:
هی؟؟؟؟؟!؟؟؟؟!؟؟؟؟کیمسوکجین:
تو-کیمسوکجین:
توی گوه کوچولوی زشتکیمسوکجین:
برای سه روز پیوسته، هیچ پیامی؟؟کیمسوکجین:
من چه اشتباهی انجام دادم!کیمسوکجین:
خدایاکیمسوکجین:
تو انگار واقعا منو فراموش کرده بودی؟کیمسوکجین:
واقعا هیچ اهمیتی ندادی؟ من نتونستم بخوابم چون فکر میکردم اتفاقی برات افتادهیونسون:
متاسفم...یونسون:
من همین الان گوشیمو گرفتمیونسون:
درواقع از کشوی پدر مادرم، دزدیمشکیمسوکجین:
چه اتفاقی افتاده؟؟ حالت خوبه؟؟؟کیمسوکجین:
من فقط خیلی نگران بودمکیمسوکجین:
و واقعا من گریه ام گرفت، پاره
پیام فرستاده نشدیونسون:
درواقع نه، اصلا خوب نیستمیونسون:
من فقط از همه چیز خیلی خسته ام...یونسون:
کی خانواده ی من متوجه میشم که من واقعا کافی و خوب نیستمیونسون:
من هیچوقت کافی نبودمکیمسوکجین:
میخوای راجبش صحبت بکنی؟یونسون:
من.. نمیدونمکیمسوکجین:
داری گریه میکنی؟یونسون:
نمیدونمکیمسوکجین:
لطفا گریه نکنکیمسوکجین:
من اینجا هستم تا اگر هر وقتی که خواستی راجبش صحبت بکنی، بهت گوش بدمکیمسوکجین:
مجبور نیستی حتما اینکارو انجام بدی، من فقط میخوام باعث بشم لبخند بزنی.. همین که ببینم که لبخند میزنی کافیهیونسون:
چند روز پیش پدر مادرم با معلمم ملاقات کردنیونسون:
من سال سوم هستم و قراره برم دانشگاهیونسون:
جین میدونی، وقتی بهت گفتم که دیگه تلاش نمیخوام بکنم، دروغ گفتمیونسون:
من تلاش کردم درحالی که با تموم وجودم از نتیجه ی کارهام آگاه بودم
YOU ARE READING
Alterity | Kim Seokjin
Fanfiction" صبحت کردن با تو باعث میشد برای لحظاتی احساس زنده بودن بکنم " یونسون دختری که قلبش با غم و حسرت ها ته نشین شده، دوباره به همون خاطرات کوچیک و غریبانه ای که باهم داشتن فکر میکرد. درست همون زمان که احساس گناه با لطافت روحش را پاره پاره میکرد، اون...