---
کیمسوکجین:
یونسونکیمسوکجین:
برای جواب ندادن به پیام هات متاسفمکیمسوکجین:
و همینطور برای نبودنمکیمسوکجین:
لطفا ازم ناراحت نباشدر 12:03 am دیده شد
یونسون:
بچکیمسوکجین:
متاسفم):یونسون:
من خیلی خوشحالم که حالت خوبهیونسون:
من خیلی نگران بودمیونسون:
من واقعا فکر کردم دوباره قراره بمیری
پیام ارسال نشدیونسون:
و الان نمیدونم چرا دارم گریه میکنمیونسون:
من خیلی خوشحالم
خوشحال که زنده ایکیمسوکجین:
البته که زنده ام هاهاهاکیمسوکجین:
من نمیخواستم نگرانت بکنم، به این دلیل آنلاین نشدمکیمسوکجین:
ولی به هرحال به نظر میاد بازهم نگرانت کردمکیمسوکجین:
و اینکه من متاسفمیونسون:
دست از متاسفم گفتن بردار لعنتییونسون:
من فقط یکم عصبانی ام اما خیلی خوشحالم و خیلی دلم برات تنگ شده بود و درکل من خیلی ترسیده بودم. من از نظر عاطفی خیلی آشفته امکیمسوکجین:
واقعا؟کیمسوکجین:
منم خیلی دلم برات تنگ شده بودیونسون:
پس چرا نیومده بودی؟یونسون:
بجز همه ی این ها، حالت چطوره؟ حالت خوبه؟کیمسوکجین:
درسته، واقعا کجا بودمکیمسوکجین:
مسئله درواقع مادرمهکیمسوکجین:
اون مریض شده بود و اون تنها خانواده ای هست که من دارمکیمسوکجین:
سخت بود که تو این وضعیت بهش کمک بکنم یعنی درواقع سریع به بیمارستان برسونمش. خرید دارو، پرداخت صورت حساب ها و چیزهای دیگهکیمسوکجین:
حالا فکر نکن که این کارها خیلی سخت بوده، حالا حال مادرم خوبه. من فقط باید تمام کارها رو خودم انجام میدادم و یک جورایی سرم شلوغ بود
YOU ARE READING
Alterity | Kim Seokjin
Fanfiction" صبحت کردن با تو باعث میشد برای لحظاتی احساس زنده بودن بکنم " یونسون دختری که قلبش با غم و حسرت ها ته نشین شده، دوباره به همون خاطرات کوچیک و غریبانه ای که باهم داشتن فکر میکرد. درست همون زمان که احساس گناه با لطافت روحش را پاره پاره میکرد، اون...