---
یونسون:
خدای منیونسون:
چرا زودتر بهم نگفتییونسون:
حالت خوبه؟کیمسوکجین:
من خوبمکیمسوکجین:
همه یک روزی میمیرنکیمسوکجین:
من اونو هشت سال پیش پیدا کردم. اون موقع یک سگ کوچولو بودکیمسوکجین:
اون بزرگ تر شد و من میدونستم که اون یک روزی منو ول میکنهیونسون:
جین، اشکالی نداره اگر خوب نباشییونسون:
مرگ اجتناب ناپذیره ولی ما میتونیم واسه کسی که رفته، عزاداری بکنهیونسون:
چون ما میدونیم که قراره دلمون براشون تنگ بشه. چون میدونیم که اونا رو چقدر دوست داشتیمیونسون:
من میدونم که تو چقدر سگتو دوست داشتیکیمسوکجین:
آره خیلی دوستش داشتمکیمسوکجین:
وقتی که من جانگو رو پیدا کردم، فقط یک نوجوون بودمکیمسوکجین:
من و هیونگ خیلی باهاش بازی میکردیمکیمسوکجین:
من و جانگو باهم بزرگ شدیمکیمسوکجین:
گاهی اوقات حس میکردم که اون میتونه منو درک بکنه چون اون همیشه پیشم بودکیمسوکجین:
مخصوصا موقع هایی که زمان های سختی رو میگذروندم. اون فقط به سمتم میدوید و ازم بغل میخواست. سرشو روی زانوی من میذاشتیونسون:
اون خیلی سگ خوبی بودهکیمسوکجین:
آره اون خیلی سگ خوبی بودکیمسوکجین:
کیمسوکجین:
YOU ARE READING
Alterity | Kim Seokjin
Fanfiction" صبحت کردن با تو باعث میشد برای لحظاتی احساس زنده بودن بکنم " یونسون دختری که قلبش با غم و حسرت ها ته نشین شده، دوباره به همون خاطرات کوچیک و غریبانه ای که باهم داشتن فکر میکرد. درست همون زمان که احساس گناه با لطافت روحش را پاره پاره میکرد، اون...