---
1:37 am
کیمسوکجین:
من برگشتم:)یونسون:
ساعت 1:37 صبح هست جینکیمسوکجین:
من همین الان بلند شدم و پیامت رو دیدمیونسون:
خوب خوابیدی؟کیمسوکجین:
آرهکیمسوکجین:
روزت چطور گذشت؟یونسون:
تو دوباره داری انجامش میدیکیمسوکجین:
چیو انجام میدم؟کیمسوکجین:
من گیج شدمیونسون:
وانمود کردن به این که حالت خوبهیونسون:
تو قرار نبود یک چیزی رو به من بگی؟یونسون:
گفتگوی دیشبمون ادامه پیدا نکردکیمسوکجین:
آی، بیخیال، همه چیز خوبهکیمسوکجین:
مشکلی وجود ندارهیونسون:
قضیه مامانت هست، جینکیمسوکجین:
اون حالش خوبهیونسون:
تو با پنهان کردن این قضیه فقط احساس بدتری میگیرییونسون:
ولی اگر واقعا نمیخوای راجبش صحبت بکنی، اشکالی ندارهیونسون:
من صبر میکنم تا موقعی که تو با من راجبص صحبت و درد و دل بکنییونسون:
پس فقط بدون که من برای تو اینجا هستمیونسون:
و همینطور هم که قبلا بهت گفتم اشکالی نداره اگر خوب نباشی، این یک حس انسانی هست و برای خیلی ها ممکنه پیش بیادکیمسوکجین:
قضیه این نیست که من نمیخوام راجبش صحبت بکنم، من فقط..کیمسوکجین:
نمیدونم
این برای من سختهکیمسوکجین:
همه یک زمان های سختی دارن، و توهم داری. و من نمیخوام بهت فشار بیارمیونسون:
همه از زمان های سخت عبور میکنن به همین دلیل هست که بقیه به همدیگه احتیاج دارنیونسون:
درست من طوری که من به تو احتیاج دارمیونسون:
من قبلا بهت گفتم و تو بهم گوش داده بودی.
الان بهم بگو چه احساسی داری
احساس میکردی اون زمان بهت داره فشار میاد؟کیمسوکجین:
نه بهم فشار نمیومد، فشار روانی و ذهنی نداشتمکیمسوکجین:
من نمیدونم چرا برام اینقدر سخته که با مردم درد و دل بکنم
YOU ARE READING
Alterity | Kim Seokjin
Fanfiction" صبحت کردن با تو باعث میشد برای لحظاتی احساس زنده بودن بکنم " یونسون دختری که قلبش با غم و حسرت ها ته نشین شده، دوباره به همون خاطرات کوچیک و غریبانه ای که باهم داشتن فکر میکرد. درست همون زمان که احساس گناه با لطافت روحش را پاره پاره میکرد، اون...