12:01
---
یونسون:
هی جین..یونسون:
امروز خوبی؟12:09
کیمسوکجین:
سلام سلام بچیونسون:
خدای من، سلامیونسون:
من فکر کردم که امشب تو آنلاین نمیشی
خیلی نگران بودم!یونسون:
حالت چطوره؟؟کیمسوکجین:
پاره، برای چی سوال حالت چطوره رو میپرسی، این سوال معذب کنندست.. من-کیمسوکجین:
معلومه که من خوبمکیمسوکجین:
حتی برای چی دربارش نگران بودی، دختر احمقیونسون:
آره من احمقم ولی واقعا تو حالت خوبه؟کیمسوکجین:
آی خانوم ناراحت همش سوالای معذب کننده میپرسهکیمسوکجین:
این میزان استرسی که بهم با سوالات میدی، برای به وجود اومدن یک جوش روی پوست بی عیب و نقصم کافیه و من اینو نمیخوام
( استرس باعث جوش میشه= )یونسون:
خدایایونسون:
باشه بس میکنمیونسون:
من خیلی خوشحالم که تو امروز حال بهتری داریکیمسوکجین:
آره =)یونسون:
شام خوردی؟؟کیمسوکجین:
آره من امروز زیاد غذا خوردمکیمسوکجین:
من با چند نفر دیگه رفته بودم بیرونکیمسوکجین:
من اخیرا همراهشون نمیرفتم و باعث شده بود نگران بشن به همین خاطر امروز اون ها رو به رستوران باربیکیو بردمکیمسوکجین:
و من به معنای واقعی خیلی غذا خوردم، تو حتی نمیتونی تصورش کنی! اون ها با دیدن من که تا خرخره غذا میخوردم، همش میخندیدنکیمسوکجین:
و حالا واقعا فکر میکنم که باید برنامه ی ماکبنگ* داشته باشم که اسمشو ایتجین بذارم. تو چی فکر میکنی؟؟
(* ماکبنگ، درواقع همون عملی هست که افراد جلوی دوربین غذا میخورن و حالا یک جایی آپلودش میکنن )یونسون:
من فکر میکنم که اینجوری عالی میشهیونسون:
فقط لطفا وقتی معروف شدی منو یادت نره
YOU ARE READING
Alterity | Kim Seokjin
Fanfiction" صبحت کردن با تو باعث میشد برای لحظاتی احساس زنده بودن بکنم " یونسون دختری که قلبش با غم و حسرت ها ته نشین شده، دوباره به همون خاطرات کوچیک و غریبانه ای که باهم داشتن فکر میکرد. درست همون زمان که احساس گناه با لطافت روحش را پاره پاره میکرد، اون...