8: Unknowingly

631 109 93
                                    

'جنی'

من و جیمین برای تماشای تلویزیون روی کاناپه افتادیم و سعی کردیم وقت کشی کنیم تا اینکه مجبور شه برای کار بره. بازوهای جیمین دور شونه های من بود و منو آروم میکرد، تقریبا خواب آلود شده بودم.

ده دقیقه از هتل دل لونا نگذشته بود که پلکام سنگین شد و التماس کردم که پلک بزنم. خیلی خسته بودم و چشمام میسوخت. با لجاجت سعی کردم اونارو باز نگه دارم اما داشتم شکست میخوردم. قبل از اینکه مجبور بشم چشمامو ببندم، پلک زدم.‌

~
~
~
~

دقیقا همونطور که تاریکی منو در برگرفت صورت لیسا مقابلم قرار گرفت. چشمای زیبا و آروم اون داشت بهم نگاه میکرد. روی من دراز کشیده بود، خیلی نزدیک بود طوری که نفسشو روی گونم حس میکردم.  این درک رو زمانی حس کردم که قفسه سینش روی مال خودم احساس کردم و اون هیچ لباسی نپوشیده بود.

"تو آپارتمان من چیکار میکنی؟"
پرسیدم.

سعی کردم از زیرش سر بخورم اما اون از بازوهاش استفاده کرد و منو بین دو عضله به دام انداخت. قفسه سینش روی سینه های من کشیده شد و باعث شد اونا واکنش نشون بدن.

"من اومدم اینجا تا قانعت کنم که تو پیشنهاد من تجدید نظر کنی. من یه آدم بی تابم، جنی. من مریضم و از انتظار خسته شدم. نیاز دارم که تو قبول کنی."
به طور سکسی جواب داد.

"من چرا باید نظرمو عوض کنم؟"

"چون با وجود دروغایی که به خودت میگی منو به همون اندازه که تورو میخوام، میخوای. مطمئنم که شوهرت پسر خوبیه اما نمیتونه از عهده تو بربیاد."

عصبانی شدم.
"تو درمورد اون چیزی نمیدونی."

برام سخت بود که با توجه به وزن بدن اون روی چیزی که من هستم تمرکز کنم. قدرت انرژی جنسیمون به صدام تو ذهنم غالب شد که بهم میگفت باید مبارزه کنم.

"میدونم از وقتی باهات آشنا شدم نمیتونی در مورد من فکر نکنی. میدونم که میخوای توسط من به فاک بری اما میترسی."

موهاش چنان پر زرق و برق روی پیشونیش ریخته شده بود که دلم میخواست به طور بدی لمسش کنم.
میخواستم تسلیم این نیرو بشم. من میخواستم تسلیم بشم و اون اینو میدونست. پس چرا انقدر سخت میجنگیدم؟

"ترس از چی؟"
پرسیدم.

"میترسی که این تورو به آدمی تبدیل کنه که همیشه ازش متنفری. میترسی که این کار ازدواجت رو به خطر بندازه. میترسی که شاید طوری که من تورو به فاک میدم رو دوست داشته باشی."
پوزخند زد.
"اشتباه میکنم؟"

اشتباه نمیکرد. در حقیقت، اون دقیق تر از چیزی بود که حتی از اون آگاه بود اما منو نمیشناخت. چرا طوری با من صحبت میکرد انگار که میتونست ذهن منو بخونه؟

Sin City (Jenlisa GP) {Translated}Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon