16: Try

574 93 37
                                    


'جنی'

من نباید باهاش ناهار میخوردم. باید غریزه بهتر خودمو دنبال میکردم و به خونه میرفتم. نباید خودمو درگیر این رابطه نااروم سه جانبه میکردم. در حالی که ناهار منو لیسا به طور مکرر تو سرم تکرار میشد، تعجب کردم که چرا از خودم دفاع و غوغایی به پا نکردم؟

بهش اجازه دادم تا ازدواجم رو نجس کنه. درواقع دومین چیز از هرکدوم مورد رو که حدس میزدم پیدا کردم. قلب و روحم رو تو ازدواجم گذاشتم درست زمانی که فک کردم این نمیتونه بهتر بشه، اونجا حتی از کنترل خارج شد.

مشکلم فقط این نبود که منو لیسا کشش جنسی شگفت انگیزی داشتیم بلکه این واقعیته که وقتی در اطرافش بودم، خودم نبودم. من بیش از حد مطیع و نیازمند اون بودم. لیسا خدای سکس سلطه گر بود که همیشه در موردش خیال پردازی میکردم. اون بازیکن قدرت بود و من عملا ناتوان بودم. لیسا فقط یه خیال بود. خیال تموم شده بود اما اون هنوزم میخواست بازی کنه، بخشی از منم همینطور.

چیزی که من نیاز داشتم این بود که به خودم به واقعیت برگردم: کای.

کای گفت که میخواد از تمام اتفاقات شبی که با لیسا گذروندم باخبر بشه. برای ادامه کار، لازم بود که تمام حقایق رو به کای بگم و این همون کاریه که میکنم.
من یه دختر بزگسالم و هرچیزی که اتفاق افتاده رو به کای میگم بعد میتونم به رابطه خودم پیش برم. امیدوارم بتونم حقیقت رو بهش بگم.

وقتی لیسا در حین ناهار صحبتش رو تموم کرد من کاملا لال و مغزم فلج شده بود. حتی نمبتونستم بیاد بیارم که یه بازگشت صریح به اعتراف مسخرش داشته باشم. فقط یادم افتاد قبل از اینکه بره ناهار رو پرداخت کنه پیشونی منو بوسید. حداقل الان ما همدیگه رو لمس نکرده بودیم اما اون چیزی که میخواست خیلی بدتر بود.

بعد از چند دقیقه تنهایی برای اروم کردن خودم و افکارم، از میز دور شدم و به جیمین زنگ زدم که به پیغام گیر وصل شد.

بعد از اون به فروشگاه رفتم و مشغول خریدن کفش شدم، در حالی که اون زن کفش هارو روی پیشخوان میگذاشت تلفنم زنگ خورد.

"کای؟"
جواب دادم.

"کجایی؟"
به سختی قادر به هیجان خودش بود.
"باید ببینمت."

"تازه اومدم فروشگاه."

"میام دنبالت. جایی نرو باشه؟"

"نمیرم."

از بین جمعیت عابران پیاده رو رد شدم و خودمو روی نیمکت انداختم، یکشنبه بعد از ظهر بود و من داشتم آفتاب میگرفتم. با وجود افکار پراکنده توی ذهنم نمیتونستم تاثیر یه روز باشکوه تو سئول رو انکار کنم.

خورشید میدرخشید و نسیم ملایمی هوا رو تازه میکرد تا زندگی لذت ببریم. ترافیک سنگینی بود، ماشین و کابین های زرد رنگ از جلو و عقب باعث سر و صدا شده بودن. عابران در خیابون های شلوغ درحال رفت و امد بودن. بوی اگزوز ماشین، هات داگ و دود سیگار رو حس میکردم.

Sin City (Jenlisa GP) {Translated}Where stories live. Discover now