43

451 58 8
                                    


'جنی'

مامانم طوری وارد خونه پدریم شد که انگار هیچی نشده. اون داره پدرمو میبوسه، برادرم و جویی رو با لبخند بغل میگیره انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده. رفتارش جوری بود که هر کس نمیدونست فکر میکرد صبح کریسمسه.

مادرم واقعا زن اسرارامیزیه که روی پدرم تاثیر گذاشته. اخه چطور اتفاق افتاده؟ تا اونجا که میدونم اونا از زمان بچگی من و وی هیچوقت باهم صحبت نکردن. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. اینا چجور آدمایی هستن؟ آیا من انقدر از خانوادم دورم؟ فک میکنم مشغلم بخاطر شوهر و دوست دخترم باعث شده که از خانوادم دور باشم اما با این حال اونا میتونستن بهم بگن.

فقط بخاطر اینکه من اینجا زندگی نمیکنم نباید به این معنی باشه که هیچی از روابط خانوادم نفهمم. نمیدونم جین چطوری تو بغل من مونده. (برادر زادش) حس میکنم یه تجربه جدیده. من فقط مبهم حواسم بهش هست تا یه وقت به خاطر بی توجهیم گریه نکنه.

جویی رسید و بچش رو به آرومی از آغوش من گرفت. الان در مورد مادرم میدونستم. خیلی بدموقع بود. جای تعجبی نیست که اون زمان مناسب رو ندونه. اون هنوز شبیه زنیه که از بچگی بیاد دارم. مطمئن نیستم که در مورد این درک چه احساسی دارم. این به اندازه کافی بده که من شبیه اون شدم. حتی موهام، چشمام و رنگ پوستم شبیهشه. ویژگی های خاص اونو تو آینه دیدم. من هنوز با مادرم قهرم اما با نگاه کردن بهش احساس میکنم همون دختر ده ساله ام که منو پشت سرش ول کرد. تنها کاری که میخوام بکنم اینه که بغلش کنم. منم همینکارو کردم. چرا اینکارو میکنم؟ از زمانی که یادمه میخواستم سرش فریاد بزنم اما الان نشون میدم وقتی رفت چقدر حال منو بد کرد.

اون بوی یه عطر گرون قیمت غیرآشنا میداد. یه شنل پوشیده بود، بعد فهمیدم علاقم به کغش رو از مادرم به ارث بردم. منم مثل اکثر دخترا از مادرم تقلید میکردم. برای من تا قبل از اینکه بره بی عیب و نقص و معصوم بود بخاطر همبن هیچوفت نتونستم باهاش صحبت کنم. بعد از پدرم فکر میکنم بیشتر از اون به من صدمه زد. وی بی طرف بود. وقتی بغلم کرده بودم حس میکردم قفسه سینم میسوزه. فکر میکنم گریش هم حس میکنم. اتاق پر از سکوت بود، احتمالا همه از واکنش من شگفت زده شده بودن. وقتی بالاخره همدیگه رو رها کردیم نگاهش کردم. با تماشا کردنش فهمیدم چرا پدرم انقدر دوستش داشت. ظلهرش انقدر مظلومه که اصلا باورم نمیشه چطور تونسته خانوادشو نادیده بگیره و با یکی دیگه بره.

من واقعا دختر مادرم هستم. تو دلم آشوب بود. میخواستم همین الان به سرویس برم، شکمم یجوری میشد و حالت تهوع داشتم. یه نفر در توالت رو میزد اما من انقدر حالت تهوع داشتم که نمیتونستم صحبت کنم. وقتی  احساس کردم کسی داخله از صدای پاشنه هاش فهمیدم که خودشه.

"حالت خوبه؟"
پرسید.

میدونم که دارم درام راه میندازم اما به نظز میاد همه با حضورش در اینجا خودشون رو وفق دادن درحالی که من بی خبر و دور از این جریان بودم. حالم خوب نبود اما سرمو تکون دادم. اون باوجود به راحتی پاشنه هاش کنارم خم شد. به نظر میاد همه چیز براش انقدر راحته و با اینکه مارو ترک کرد بازم پیشمون برگشت.

Sin City (Jenlisa GP) {Translated}Where stories live. Discover now