23: Back and forth

628 96 10
                                    


Jennie:

صبح روز بعد من قبل از کای بیدار شدم تا قبل از شروع برنامه صبحگاهی براش صبحانه درست کنم. چندتا تخم مرغ داخل ظرف شکستم بعد مواد رو خرد کردم و با هم میکسشون کردم. یک بار دیگه بهم زدم. باورم نمیشد با یه پیام ساده به رابطم پایان دادم. احساساتم نامنظم بود. قسمتی از من راحت شد که دیگه مجبور نبودم دروغ بگم اما قسمت دیگم از نظر جسمی مریض بود. دلم برای لیسا تنگ شده. خیلی دلم براش تنگ شده.

احساس درد رنج پشیمونی کردم و اشک ریختم. مشکل من چیه؟ از خودم بارها و بارها پرسیدم. کای با بوی ادکلنش پشت سرم ظاهر شد. درحالی که دستای بلندشو دور شکمم میپیچید به ارومی شروع به بوسیدنم کرد.

"کای؟"
درحالی که بهم فشار میورد سعی کردم اشکامو دور کنم.

"خیلی گذشته."
زمزمه کرد بعد به بند روپوشم رسید تا اونو ازم جدا کنه.

"فک میکنم اول باید صحبت کنیم."

قبل از اینکه برگردم و باهاش رودررو بشم، بازوهامو روی سینه در معرض دید خودش گذاشت.

"نمیخوام صحبت کنم."
گفت و یه بار دیگه روپوش منو کشید.

کای برای بوسه خم شد.

"چیزی هست که تو باید بدونی."

"الان نه."

"مهمه."

با فشار دادن لبهاش به مال من حرفمو قطع کرد. کای طوری که دلش برام تنگ شده باشه، مثل اینکه محروم بوده منو سمت یخچال کشید و زبونشو تو دهنم فرستاد. دستاش از شکمم بالا رفت و سینه هام رو بین دوتا دستاش گرفت و در حالی که دهنشو بیستر به مال من فشار میداد اونا رو به ارومی ماساژ داد. متوجه شدم که دارم واکنش نشون میدم چون بوسش خیلی آشنا بود و نمیدونستم چه چیز دیگه ای میتونم بگم تا جلوی این اتفاقو بگیرم.

مغزمو خاموش کردم و فقط باهاش ادامه دادم. من وظیفه داشتم شوهرمو راضی کنم. ما مقید به قوانین هستیم و نذورات زندگیمو وقف این مرد کردم. اولین عشقم. کمی مکث کردم و عقب کشیدم تا وقتی موهای قهوه ایش رو کنار میزنم چشماش رو ببینم. خاطرات محبوب با یه نگاه به چشماش شروع شد.

بیاد داشتم یه دانشجوی تازه وارد دست و پا چلفتی با موهای قهوه ای ضخیم و عینک لبه دار بزرگ روی چشماش داخل کلاس شد و در همین حین با یه پر ادعا مو مشکی برخورد کرد که باعث شد عینک مطالعش همراه با کتابهای درسیش روی زمین بریزه.
پر ادعا خم شد و تا به دانشجوی تازه وارد بی دست و پا کمک کنه. اون با چشمای قهوای با بالا نگاه کرد و قلبش ضربان داشت.  موهای قهوه ای موج دارش رو کنار زد و با دیدن لبخند اون کمی لبخند روی لبای خوش پخش شد.‌

"شما دانشجوی سال اول هستین؟"

سرشو ناجور تکون داد.

Sin City (Jenlisa GP) {Translated}Where stories live. Discover now