20: Jealous Lisa

694 93 26
                                    


'جنی'

لیسا با پیراهنی تنگ مشکی که اندام زیباش رو برجسته میکرد، شلوار و یه جفت کفش ورزشی پوشیده بود، اون آهسته میدوید. کمی از موهاش که روی پیشونیش ریخته بود از عرق خیس شده بودن. عرق مثل همون زمان تو هتل بعد از سکس باورنکردنی که داشتیم روی پوستش نشسته بود. بی نقصیش دلهره اور بود. اون همیشه فریبنده به نظر میرسید.

"تو نباید اینجا باشی."

چرا اینجا تو سالن ورزشی که منم هست؟ سالنی که هر روز میام. اینجا نزدیکترین سالن بدنسازی به خونمه که شبانه روز بازه. هرچیزی که اونو تو این ساعت به باشگاه کشیده به هیچ وجه اتفاقی نیست. میدونستم که بخاطر من اینجاست اما چرا؟؟

وقتی دیدم داره به سمتم میاد سرعت تردمیل کم کردم. در حالی که جلوم ایستاده بود حتی نمیتونستم بدون تلو تلو خوردن درست راه برم پس فقط دکمه توقف رو فشار دادم بعد پایین اومدم و روی نیمکت وزنه نشستم.

"بهت گفته بودم که دنبالت میام درسته؟ خب الان اینجام."

چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم کنترل رفتارم رو از دست ندم.

"درکت نمیکنم، لیسا. تو جذابی و اینو میدونی. چرا وقت خودتو برای تعقیب کردن من تلف میکنی؟ من غیر قابل دسترسم."

کمرش رو به جلوی تردمیل تکیه داد.

"چرا فک میکنی من تعقیبت میکنم؟"
با کنجکاوی پرسید.

"صادقانه بگم، من فک میکنم حوصلت سر رفته. زنا مثل توله سگ دنبالت میوفتن از این موضوع حوصلت سر رفته. گفتی چالش رو دوست داری درسته؟ چه چالشی بیشتر از تلاش برای بدست اوردن قلب زنی که قبلا توسط شوهرش اشغال شده."

"من حوصلم سر نرفته جنی. من خسته شدم. از این دخترای گیرا خسته شدم. کسایی که بی وفا، ناتوان، نیازمند و احمقن. من تورو میخوام."

"ما همیشه به اون چیزی که میخوایم نمیرسیم."
پوزخندی زدم.

"خب، انجامش میدیم."
واقعیت رو بیان کرد.

چشمامو چرخوندم.

"لیسا منم به همون اندازه نیازمندم. من و کای فقط اختلافنظر داشتیم چون اون میگه من نیاز به توجه بیش از حد دارم."

پیش من سمت نیمکت حرکت کرد.

"پس محتاج من باش."
سرخ شد.
"من میتونم هرچیزی که لازم داری رو بهت بدم. هرچی که تو بخوای. میدونی که میتونم. ما حتی از پسش بر اومدیم. این فقط یه شب بود. یک ماه بهم فرصت بده و قسم میخورم خودمو طوری بهت نشون بدم که حتی نتونی بدون من نفس بکشی."

لیسا خودشو علیه من فشار داد و باعث شد من بیشتر از نزدیک بودنمون مطلع بشم. من اونو در هر اینچ احساس میکردم. همدیگه رو لمس نمیکردیم اما حضورش اونجا بود. حس میکردم داره خفم میکنه. حرفاش درست مثل رعد و برق به بدنم فرستاده میشد. هر چقدر که میخواستم حواسمو جمع کنم و روی چیز دیگه ای تمرکز کنم نمیتونستم. این انرژی خیلی قوی بود.

Sin City (Jenlisa GP) {Translated}Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora