LISA:میدونستم این ماجرا به اینجا میرسه.
من احساس میکردم.
هرچقدر هم تلاش کردم نشد که هرگز باهاش باشم. میدونستم که وقتی همه چیز فاش بشه جنی شوهرشو انتخاب میکنه اما من نمیتونستم دست از مبارزه بردارم. بهرحال جز اون چیزی برای از دست دادن نداشتم.
"با من طوری صحبت نکن که انگار یه مشاوری. من پیش یه مشاور بودم و این مضخرفات رو من کار نمیکنه. بهترین کار اینه که فقط زجر نکشم. من بهت نیاز دارم که درد منو از بین ببری."
التماسش کردم."ما با داشتن سکس چیزی رو کل نمیکنیم."
"اشتباه میکنی. من میخوام بهت احساس خوبی بدم و تو بهم قول میدی اسممو فریاد بزنی، این باعث میشه بفهمی بیشتر از هوا به من نیاز داری. من بیشتر از این به تو نیاز دارم. باید درون تو باشم. لطفا نجاتم بده."
زندگی من سکسه. سکس منو توی سن جوونی فاسد کرد و به فساد من ادامه داد. رابطه جنسی اعتیاد من بود. من برای بدست اوردنش خیانت کردم. اما از زمانی که یادم میاد دوس من بوده. برای تمام زخمایی که برای ترمیمشون ترسو بودم، این چسب زخم من بود.
تا قبل از اینکه جنی بیاد هیچ چیز به اندازه یه ارگاسم درد منو آروم نکرده بود. این فقط بخاطر این نبود که اون بهترین کسی بود که تا حالا به فاکش داده بودم بلکه باید براش میجنگیدم. از اول تا آخر براش جنگیدم. من به جنگیدن ادامه میدم چون دوستش دارم. مسخره بود که سکس ماذو بهم نزدیک کرد اما الان سکس به مهمترین عامل دور نگه داشتن اون از من تبدیل شده بود.
"دیگه نمیخوام بهت صدمه بزنم لیسا اما دیگه نمیدونم چژوری میتونیم اینکارو بکنیم."
مقابل اشک هام زمزمه کرد.
(اون لحظه که ترکیب سمی توت فرنگی و نوتلا میزدی باید فکرشو میکردی کیم😒 بچم لیسا💚)"میتونیم، اگه بخوای اینکارو میکنیم. پیشم بمون. من درمان میشم. بیشتر حرف میزنیم و کمتر سکس میکنیم. میتونیم ازدواج کنیم و بچه دار بشیم. میتونیم به یه تعطیلات طولانی بریم. کلابای منو بفروش، هرکاری میخوای بکن."
بازوهامو محکمتر دورش قفل کردم. از اینکه بهش گفتم سکس کمتری داشته باشیم ممکنه سخت باشه اما حاضر بودم هرکاری کنم تا اونو به خونه خودم برگردونم.
"لیسا این باورنکردنیه اما..."
"... اما تو منو دوست نداری."
حرفشو قطع کردم."لیسا، من-من- کای رو د-دوست د-دارم."
لکنت داشت. البته که عاشقشه اون شوهرشه.وقتی میگفت اون پسره رو دوست دارم متنفر بودم. هروقت که اینو میگفت احساس مبچیکردم شانس کمتری برای بودن باهاش داشتم.
"اما تو منو میخوای؟"
با ذره امیدی که برام مونده بود پرسیدم."اره."
"پس با من باش."
"من دیگه نمیخوام به تو یا اون صدمه بزنم. متاسفم اما من اونو دوست دارم. اون عشق زندگی و شوهرمه. باید تلاش کنم آسیبی که بهش زدم رو جبران کنم.
به ارومی لبهامو بوسید.
"متاسفم. متاسفم. خیلی معذرت میخوام."بارها و بارها تکرار کرد تا اینکه کلماتش به یه نتیجه هولناک تبدیل شد...
از دستش دادم.
اشکاشو روی گونم حس کردم. سینم بخاطر احساسات سرکوب کننده ای که تا آخر عمر نمیتونستم بهش ابراز کنم تند تند میزد.
گندش بزنن.
از دستش دادم.
احساس میکردم دنیا رو سرم داره خراب میشه و برای یه مدت طولانی نمیتونستم نفس بکشم.
************
گایز چون این فیک ترجمس کوتاه بودن پارت دست من نیست پس اگه خواستین فحش بدین به من ندین و اینکه ببخشید نتونستم کامنتای پارت قبلی رو جواب بدم تقریبا مساعد نبودم...
YOU ARE READING
Sin City (Jenlisa GP) {Translated}
Fanfiction"من معتقدم که تو موافقت کردی امشب بیای چون چیزی رو میخوای که تو خونه پیدا نکردی." اون صدایی داشت که برای صحبت سکسی مناسب بود. بی عیب و نقص بود. "میتونم تو چشمات ببینم که تو به شدت احتیاج داری که توسط شخصی به طور نفس گیر، به اندازه خودت لطیف به فاک...