40: Nothing

571 79 17
                                    


JENNIE:

"میخوام باباتو ببینم."

وقتی مغزم حرفاشو پردازش کرد بغض گلومو گرفت. کنار هم روی تخت دراز کشیده بودیم. هردو خسته بودیم اما نمیتونستم راحت بخوابم و ظاهرا لیسا هم نمیتونست.

"نه."
وحشت زده جوابشو دادم.

"خیلی زوده. علاوه بر این نه پدر و نه بردارم هیچوقت از کسی خوششون نیومده‌. حتی کوچکترین علاقه ای ندیدم‌. تازه بعد از شش یال ازدواج پدرم هنوز کای رو تایید نکرده. اون قطعا اینو قبول نمیکنه. قبول کن من با زنی که به خاطرش شوهرمو دارم ترک میکنم همنشینی کردم."

وقتی غم رو تو چشمای لیسا دیدم از حرفای تند خودم پشیمون شدم.

"ببخشی-"
درست زمانی که خواستم عذرخواهی کنم لیسا حرفمو قطع کرد.

"اون برای تو خوب نبود. چیزی که بهش نیاز داری، چیزی که همیشه بهش نیاز داشتی منم."

لیسا رو باور داشتم اما شانسا علیه ما بود. من انقدر به خودمون ایمان داشتم که با وجود اینکه نمیشناختمش بیخیال ازدواجون شدم.

با این حال، فکر ملاقات لیسا با پدرم منو به وحشت انداخت. پدرم پلیسا و بخاطر سرسختیش مشهوره، چه به معنای زدن لیسا باشه و چه به معنای تحریف قانون. اون لیسا رو پشت میله های زندان میندازه تا از من دورش کنه.

"این فکر خوبی نیست."
با ناراحتی فریاد زدم و ازش دور شدم.
"یه رابطه قبلا بخاطر شرایط خیلی سریع انجام شده. خواهش میکنم لیسا، بذار من اول با خانپادم تنها صحبت کنم. در نهایت اونارو میبینی، قول میدم."

لیسا درحالی که صورتشو بین دستاش گرفته بود نفسشو بیرون داد.

"چقدر زمان نیاز داری؟"
بعد از مدت کمی پرسید.

"منظورت چیه؟"

"چقدر زمان میخوای تا از پس اون وقت تلف کن بر بیای؟"

وقتی فهمیدم منظورش به کای اخم کردم.

رابطه من و کای به نقطه شکست خودش رسیده بود و ما داشتیم طلاق میگرفتیم اما کای برای یه مدت طولانی همه چیز من بود. نمیخواستم اونو یه مشکل بدونم‌ که بخوام ازش طفره برم.

تا همین چند ساعت پیش کای رو عشق زندگیم میدونستم پس هنوزم احساس میکردم باید ازش دفاع کنم.

"ازدواج من وقت تلف کن نبود. تو نمیدونی چی بینمون گذشته."
به تندی مخالفت کردم.

"ظاهرا اگه اینطوری نبود اینجا کنار من دراز نمیکشیدی!"

این ضربه کمی نبود. نیش حرفشو تو سینم احساس کردم. چشمام از شدت همه چیز گشاد شد.

"چقدر زمان میخوای؟"
باز تکرار کرد.

Sin City (Jenlisa GP) {Translated}Where stories live. Discover now