پارت 14: یک خانواده‌ی شادِ چهارنفره!

529 62 74
                                    

به آرامی چشم‌هایش را باز می‌کند و با چشم‌هایی گرد شده به او می‌نگرد. همه‌چیز به نظر عادی می‌آمد.

سباستین مثل همیشه به نظر می‌رسید و خبری از آن چهره‌ی عجیب و وحشتناک نبود. ذره‌ای سیاهی در اطرافش دیده نمیشد.

دستش نیز هنوز روی کمر او قرار داشت و با نشانِ پشتش بازی می‌کرد.

شیطان با دیدن آن چهره‌ی غریب در صورتِ شیل، اخم می‌کند‌. یک جای کار اشتباه بود!

" بوچان، نفس! فراموش کردید نفس بکشید!"

شیل اما انگار در حال و هوایی دیگر است. رنگش رفته رفته به سیاهی می‌رود‌.

" آه لعنت بهش مثل اینکه قضیه جدیه."

کتش را روی زمین پهن کرده و شیل را روی آن می‌خواباند.

" بوچان من داشتم شوخی میکردم ولی مثل اینکه چاره‌ی دیگه‌ای ندارم. امیدوارم من رو ببخشید."

شوخی؟؟ همه‌چیز با یک شوخی شروع شده بود؟؟؟

شیطان روی او خم می‌شود.

قبل ازینکه لب‌هایش به او برخورد کند، دست شیل بالا می‌رود و مُشتی به صورتش می‌زند.

"به من دست... نزن!"

صدایش از تهِ چاه درمی‌آید. خود را برمی‌گرداند و شروع به سرفه می‌کند. هوا را با ولع درون ریه‌هایش می‌کشاند.

"بوچّان اجازه بدید کمکتون کنم."

دستِ شیطان را پَس می‌زند. با عصبانیت سرش داد می‌زند: " گفتم دستِ کثیفتو به من نزن!"

شیل صورت متعجب شیطان را نادیده‌ می‌گیرد. احساسِ دل‌به‌هم‌خوردگی می‌کرد. نمی‌توانست به درستی فکر کند. بی‌نهایت گیج شده بود.
یعنی تمامِ آن اتفاق‌ها فقط خواب بود؟

نمیتوانست خواب باشد... حرف‌های سباستین شبیهِ همان حرف‌ها بود...

پس آینده را دیده بود؟
آن اتفاقی است که قرار بود ازین به بعد بیفتد؟
امروز روزِ آخر زندگی‌اش بود؟

خود را در آغوش می‌گیرد و می‌لرزد.

رویا، دیدنِ آینده یا هر چه که بود، نباید اجازه می‌داد اتفاقات مانندِ آن پیش برود.

چیزی درون ذهنش حرکت می‌کند و مغزش را به خارش می‌اندازد. درست مانند آن موقع!

شیل با حالتی عصبی لبش را گاز می‌گیرد. آن موجودِ کوچک داشت کنترل تمام افکارش را به دست می‌گرفت!

" لعنتی برو بیرون از سرم، برو بیرون!!"

فریاد می‌کشد. باید او را به بیرون می‌انداخت. دیگر تحملش را نداشت. سرش را عقب می‌برد تا به لبه‌ی وان بکوبد.

ماجراهای من و بوچّانWhere stories live. Discover now