پارت 33: هبوط از بهشت، مطرود از جهنم

289 19 4
                                    

<تاریخ: 13 اکتبر 1889>
<زمان: 2صبح >

" گفتم که لازم بود از عمارت بره!"

" چطور لازم بود؟؟ اون هنوزم داره اینجا زندگی میکنه و کسی نفهمیده!"

" منظورت اینه که هنوزم زندانیه دیگه؟؟"

" سشیل براش مهم نیست، اون فقط دلش میخواد کنار خانوادش باشه. شیلم هرروز بهش سرمیزنه. منم همینطور!"

" ... ددی چی؟"

" بازم میگه ددی. ووی هربار تمام بدنم مورمور میشه. نمیشه فقط اسمشو بگی؟؟"

شیبل با عصبانیت از حالت درازکش بلندشده، در تختش میشیند.
" کی از تو نظر خواست؟؟ فقط اطلاعاتو بده!"

با خشونت به نقطه‌ای تاریک خیره شده بود و بی‌آنکه دهانش باز شود، با شخصی نامرئی سخن میگفت.
" چرا خودت نمیری توی باغ و از روی کتاب نمیبینی؟؟ این موقع شب واقعا خستم، حوصله‌ ندارم به تو جواب پس بدم!"

" رفتن به اونجا انرژی زیادی میبره خودتم خوب میدونی! وقتی میتونم از شماها بپرسم چرا به خودم زحمت بدم و ذهنمو خسته کنم؟"

" ...خوب راستش منم اهمیت نمیدم، از یکی دیگه سوال کن که وضعیت مشابه داره! میدونی که تعدادمونم کم نیست! اسمِ منو هم از لیستت خط بزن چون واقعا نمیخوام هرروز دردسرای یه دنیای دیگه رو هم به گوش بشنوم، همینطوری هم به اندازه کافی مشغله فکری دارم!"
ارتباط قطع میشود.

شیبل با بدخلقی از جایش برمی‌خیزد. به سمت کتابخانه گوشه اتاقش رفته و آن را به کنار هل میدهد.
" فک کرده کیه؟"

دندانهایش را محکم روی هم میفشارد و مشتش را به دیوار میکوبد.
" معلومه که اسمتو خط میزنم!"

نگاهش روی دیوار میچرخد. روی آن پر بود از اعداد مختلف. روی عدد ۲۶۷ خط میکشد.
" چطور میتونه یه ورژن از من وجود داشته باشه که عاشق ددی نباشه؟؟ نمیتونن هاتیِ فوق العادشو ببینن؟؟ باور نکردنیه. از اولم نباید ازون راهنمایی میگرفتم!"

دور عدد ۵۵۵ خط میکشد.
گلویش را صاف میکند.
" از شیبل ۲ به شیبل ۵۵۵. صدای منو داری؟"

صدایی آزرده خاطر، درون ذهنش شنیده میشود.
" بازم تو؟؟ خدایاا. از وقتی بیرون اومدیم یه شب خوش برامون نزاشتی!"

شیبل بی‌توجه به ناراحتی او با فرِ موهایش ور میرود و مستقیم سوالش را میپرسد.
" بهترین راه این بود که سشیل رو بفرستیم بره. درسته؟؟"

صدای خمیازه پخش میشود.
" خدایا چقد دلم میخواست میتونستم خفت کنم..."

دوباره خمیازه میکشد.
" سشیل الان کنارم دراز کشیده و مشکلی توی اینجا بودنش نمیبینم. اصلا شماهایی که گذاشتین بره رو درک نمیکنم-"

" منظورت چیه؟ مگه آیندشو ندیدی؟ اون اگه توی عمارت میموند حالش بدتر میشد!"

صدا جدی‌تر میشود.
" خوب تا حدودی درسته... منم اون صحنه رو دیدم. اونجا هم بوران شد؟"

ماجراهای من و بوچّانOù les histoires vivent. Découvrez maintenant