پارت 29: محکوم به جدایی

264 38 206
                                    

<تاریخ: 11 اکتبر 1889>
<زمان: 5 عصر>

سشیل در تخت چرخی زده، پتو از روی پای برهنه‌اش کنار میرود.

" نه اونجا نه... درد داره... گفتم که نمیتونم به پاپا خیانت- هوم... جنبه یادگیری داره؟... پس فقط یه کوچولو..."
هذیان گفتنش تمامی نداشت!

شیطان سرش را ناامیدانه به دوطرف تکان میدهد. از بالا طوری به او نگاه میکرد انگار به بی‌ارزش‌ترین موجود روی زمین نگاه میکند. چرا نمیتوانست خوابی عادی ببیند؟

هیچ نمیدانست تا کِی باید آن شرایط را متحمل شود. تمام حرف‌های او در خواب، به اربابش ختم میشدند و همین نیز او را به طرز عجیبی عصبی میکرد.

" یواشترر..‌‌. پاپا بود آروم‌تر انجامش میداد... هومم‌.."
هرچه میگذشت انگار رده سنی رویاهایش یک درجه بالاتر رفته، بی‌شرمانه‌تر میشدند.

برای بار یازدهم، پتو را روی او مرتب کرده، پایش را میپوشاند.
" بوچان از تصمیمتون مطمئنید؟"

شیل درحالی که لبه تخت نشسته بود، دقیقا همان نگاه را به شیطان بازمی‌گرداند.
" خودت راه بهتری سراغ داری؟"

نگاهش را به سرعت از او میگیرد. به خاطرِ حرفهای سشیل، جو عجیبی در اتاق به وجود آمده بود.

هربار که سشیل در خواب چیزی میگفت، زیرچشمی به شیطان نگاه میکرد تا واکنشش را ببینید.
و البته که او هیچ واکنشی نشان نمیداد!

شیل هم در آنباره حرفی نمیزد. حرف زدن درباره آن مسائل، مانند طلسمی ممنوعه به نظر میرسید که اگر شکسته شود، تنها برایش پشیمانی خواهد داشت. و در آخر فقط این شیطان بود که خوش میگذراند و او را بازیچه دستِ خود میکرد!

" این آزادی و دوریِ ناگهانی ممکنه نتیجه عکس داشته باشه."

دستمال نمدار را روی گونه‌های سرخ سشیل کشیده و آن را روی پیشانی‌اش میگذارد.

دوباره با هم چشم در چشم می‌شوند.
" اون نمیتونه توی عمارت آزاد بگرده و ما هم نمیتونیم اینجا زندانیش کنیم. خطرِ اینکه بیرون ازینجا کسی ببینتش رو هم نمیتونم بپذیرم. میگی چیکار کنم؟ خودت که میبینی چقدر حالش بده. اون نیاز داره دور باشه. از همه چی... از من!"

گوشه لبهای شیطان بالا میرود.
" آه بوچان از کِی تا حالا انقدر دلرحم شدید؟ میخواید ازتون دور باشه تا علاقش بهتون کمرنگ بشه و مستقل بار بیاد؟ اگه فکر میکنید دور کردنش از تنها چیزی که توی این دنیا داره حالشو بهتر میکنه، پس همینکارو بکنید!"

شیبل تمریناتش را تمام کرده و از ساعتی پیش، همانطور کنار در ایستاده بود و بدون هیچ حرفی آنها را نظاره میکرد. آن دو نیز وجودش را نادیده گرفته بودند.

شیبل نمیتوانست با تصمیم شیل کنار بیاید‌. حس میکرد مقصر از هم پاشیدن خانواده‌شان او باشد!

ماجراهای من و بوچّانDonde viven las historias. Descúbrelo ahora