پارت 26: انتظارِ مرگ در زندانی از خاطرات دروغین

325 40 171
                                    

<تاریخ: 11 اکتبر 1889>
<زمان: 8 صبح>

شیبل ظرف روغن را بر روی دست‌هایش خالی کرده و بر کمر برهنه‌ی سشیل می‌مالد.

"یکم بالاتر.‌‌.. سمت راست... گفتم بالاتر... آاا زیاد اومدی بالا، پایین‌تر! همونجا... از دیروز خیلی درد میکنه... آه خوبه...شیاواسههه (احساس خوشبختی میکنممم)."

او بدون هیچگونه لباسی روی شکم دراز کشیده بود و شیبل پشتش را ماساژ میداد. تنها یک حوله کوچک بر پشتش انداخته بود. پوست بدنش از کمر به بالا به زیبایی میدرخشید.

" هرجای بدنِ نی‌ساما (خطاب قرار دادن برادر بزرگتر با احترام) که درد کنه رو خودم تیمار میکنم! خیالت راحت!!"

شیبل با سرخوشی میخندد. دلش میخواست برای دیگران مفید باشد. دوست داشت لحظه لحظه‌ی زندگی جدیدش را صرف خانواده‌اش کند و از سوی آنها مورد تحسین قرار بگیرد.
سشیل اما بدون توجه به آن سخنانِ صادقانه، تنها صوتی آرام را جهت فهمیدن از ته گلویش خارج میسازد.

از شرایط به وجود آمده لذت میبرد اما آن را یک لطف نمیدید بلکه وظیفه‌ی شیبل میدانست. هرچه نباشد او به او زندگی داده بود!

سشیل مدتی نه چندان کوتاه آنجا دراز کشیده بود و گردنش از آن همه ثابت ماندن احساس خشکی میکرد. آن را با قیافه‌ای درهم به طرف دیگر میچرخاند. همزمان نگاهش با چشم‌هایی درشت و آبی تلاقی می‌یابد که حریصانه از فاصله‌ای بسیار نزدیک به او چشم دوخته بودند. میتوانست انعکاس تصویر خود را در آن چشم‌ها ببیند. صورت درهمش رفته رفته باز می‌شود.

دست شیبل روی گردنش میخزد و آن را میمالد. البته آن مشت و مال، بیشتر به نوازش شباهت داشت. شاید هم سشیل دیگر با تمام اتفاقاتی که برایش افتاده بود، زیادی پوست‌کلفت شده بود.

بیشتر خود را رها کرده، به دست‌های گرم او اجازه پیشروی میدهد.

شیل به رویش لبخند میزند و نوک بینی خود را روی بینی او می‌گذارد.
" خوش میگذره عزیزم؟"

لبخندی نامحسوس بر چهره سشیل مینشیند. از دیدن او خوشحال بود و دلش میخواست همان‌ لحظه بلند شود و او را در آغوش بگیرد.
اما نمی‌توانست. نه به خاطر شیبل، بلکه از آن جهت که از دست او دلخور بود و باید آن ناراحت بودن را به نحوی نشان می‌داد. می‌توانست با سرد بودن شروع کند.

" خیلی."
دلش میخواست نام او را بر زبان بیاورد اما به همان یک کلمه بسنده میکند. باید از او میپرسید در این چند ساعت کجا بوده و چرا هرچقدر زیرلب نامش را زمزمه کرده بود فایده‌ای نداشت؟ مگر نه اینکه قول داده بود همیشه کنارش باشد؟ یعنی آن حرف‌ها و اتفاقاتی که بینشان افتاده بود برایش هیچ اهمیتی نداشت؟

شیل سرش را عقب برده و یک ابرویش را به نشانه تعجب و تردید بالا می‌آورد. معلوم بود که او نیز حرف‌هایی برای گفتن داشت.

ماجراهای من و بوچّانOnde histórias criam vida. Descubra agora