پارت 8: پایانِ یک شروع

596 76 266
                                    

سباستین کاملا گیج شده بود. هرچند اطلاعاتِ خیلی کمی درباره بارگذاریِ روحِ شیاطین در انسانها موجود بود اما فکر میکرد همه چیز را تحتِ کنترل دارد.

با اینحال چیزی را که دید نمیتوانست باور کند.
روحِ فرزند نباید از والد سرپیچی کند یا کاری را دل به خواهِ خود انجام دهد. عملا باید وسیله‌ای بی‌روح برای اطاعت از دستورات باشد. مانند یک ربات...
یا باید اینطور میبود!

اطلاعاتِ دردسترس اینگونه میگفتند.

اطلاعاتی که به سختی آنها را یافته بود... اما ممکن است آن اطلاعات غلط باشد یا در طولِ زمان تحریف شده باشد؟

شاید هم سشیل موردی استثنایی و نادر بود... میتوانست تحتِ تاثیرِ روحیه‌ی سلطه‌جو و تندخوی شیل قرار گرفته باشد؟

" سگِ ملکه خویِ وحشی‌اش رو منتقل کرده، ها؟"

شیطان در افکارش غرق میشود. دیگر هیچ چیز بعید به نظر نمیرسد.

حتما دلیل خوبی وجود داشته است که ده ها قرن پیش شیاطین این عمل را ممنوع اعلام کرده اند.

تعداد افرادی که نطفه خود را درون انسانها کاشته‌اند حتی به انگشتانِ یک دست هم نمیرسد.

" من چندمین قانون شکنم؟ "

نیشش باز میشود. نگاهش روی شیل ثابت میماند.

او در خوابی آرام و عمیق فرو رفته است. قفسه سینه‌اش با ریتمی منظم بالا و پایین می‌رود. چشم‌های شیطان حرکت‌هایش را دنبال می‌کند.

" باید به همین یه دونه بسنده میکردم‌... نباید روحش رو آلوده میکردم"

کم کم عملش به نظر احمقانه میرسید.

چه میشد اگر ممنوعیتِ این عمل فقط برای قدرتِ زیاد و فناناپذیری نبود؟ اگر خطری بزرگتر در میان بود چه؟

اگر پس از متولد شدنِ آن دورگه نتوانند افسارش را در دست بگیرند و نافرمان شود، چه اتفاقی می‌افتد؟

مطمئنا پس از بلوغِ کامل میتوانست باعث نابودی تمام نسل بشریت شود... و یا حتی شیاطین!

صدای نفس‌ کشیدنِ شیل به نحوی افکار‌ِ درهم ریخته‌اش را کمی دور می‌کند.

تاریکیِ اطراف مانعِ دید شیطان نیست.

صورتِ آرام و کودکانه‌ی شیل، آه از نهادش بلند میکند.
او در خواب مانند فرشته‌ای معصوم و پاک به نظر میرسد. زیبا و بی دفاع!

افکارِ سیاهِ شیطان به سراغش می‌آید.

" اگر فقط کمی صبر میکردم، روحِ پاکش تمام و کمال در اختیارِ من بود. اون آخرتِ روحیه که هر شیطان میتونه داشته باشه... میتونست تا مدت‌ها منو سیراب کنه. اون روزِ لعنتی همه چیزو خراب کرد. اون شینیگامی چطور از تاریک‌ترین زمزمه‌ی شیاطینِ کهن خبر داشت؟ چرا اون اطلاعات رو به من گفت؟ حتما میدونست به انجامش تحریک میشم... منِ احمق هم با سر رفتم و انجامش دادم."

ماجراهای من و بوچّانKde žijí příběhy. Začni objevovat