پارت 31: دیدار به قیامت، سایونارا

259 24 103
                                    

<تاریخ: 11 اکتبر 1889>
<زمان: 11:44 شب>

شینیگامی کنار تخت نیمه‌شیطان، روی میز پایه‌کوتاه نشسته بود و پاهایش را سرخوشانه تکان میداد.

از زمانی که آن سه نفر بیرون رفته بودند، حتی برای یک لحظه نیز چشم‌هایش را از او جدا نکرده بود.
" هه هه هه. حالا باهات چیکار کنم ارباب کوچولوی جوان؟"

خودش هم نمیدانست چطور و چرا به آنجا رسیده بود.

با یادآوری آن لحظه، لبخند کوچکی صورتش را فرا می‌گیرد. ارل فانتوم‌هایوِ جوان مستقیما از او تقاضا کرده بود. با آن چشم‌هایی که برایش یاداورِ او بودند. چطور میتوانست به آن چشم‌ها نه بگوید؟

به هرحال هیچ‌چیز در آن دنیا بدون مزد و منت نبود و او هم در عوض از او درخواستی داشت. درخواستی که به تمام سختی‌هایش می‌ارزید.

" میبینم که زیادی خوشحالی گورکن."
چشم‌های آندرتیکر برای اولین بار در آن شب میچرخد. با دیدن او نفسش در سینه حبس می‌شود. برای چه آنجا بود؟ بقیه آنها نیز آنجا بودند؟ نه... نباید تا قبل از رفتن او با سشیل پیدایشان میشد!
اگر شیاطین به آنجا حمله میکردند نمیتوانست از او محافظت کند!
چگونه به قولش عمل میکرد؟

با احتیاط پایش را جلو میگذارد تا قدمی بردارد اما صدای مواج و بُرَّنده آن زن، شینیگامی را از حرکت باز می‌دارد.
" تکون نخور!"

او بدون آنکه اختیاری از خود داشته باشد، تنها درجای خود مانده و هیچ حرفی نمیزند. ناخن‌هایش را درون پوست خود فرو میکند. باید با قدرت او میجنگید. نباید میگذاشت به او آسیب برساند! نباید میگذاشت برای بار دیگر، فردی از خاندان فانتوم‌هایو صدمه ببیند!

" پس حالا این شده اسباب بازی جدیدت؟"

زن با حالتی خرامان، طولِ اتاق را طی میکند و کنار تخت پسربچه زانو میزند. ناخنِ انگشت اشاره‌اش را به نرمی در لُپ او فرو میکند و لبخند میزند.
" حیف که نمیتونی خیلی باهاش بازی کنی."

سرش را با تاسف تکان میدهد.
" دروغ گفتم اصلا با این موی جدید بامزه نشدی. شیطانِ بزرگ بخشی از روحتو دزدیده و توی یه جعبه‌ نزدیک خودش حبس کرده! خوب بلده بازی کنه‌... نمیخواد بزاره کسی به جز خودش از تو لذت ببره."

پتو را به کناری پرت کرده ، به بدن سشیل اشاره میکند.

رو به آندرتیکر لبخند میزند.
" البته فکر نکنی با نگاه کردن به همچین بدن نابالغی برانگیخته میشماا. منظورم قدرتش بود."

شینیگامی انگار میخواست حرف بزند اما نمیتوانست.
زن نگاهش را با بی‌حوصلگی میچرخاند و دستش را در هوا تکان میدهد.
" اینطوری‌ خیلی خسته‌کنندس پس میتونی حرف بزنی."

با گفتن آن جمله، آندرتیکر که انگار از بندی نامرئی رها شده باشد، با سرعتی که به سختی میتوانست به چشم دید، مقابل پای او روی زمین زانو میزند.
"مادر... فکر نمیکردم دوباره ببینمتون."

ماجراهای من و بوچّانWhere stories live. Discover now