پارت 22: فرشته‌‌ی طردشده با بال‌های طلایی

1.4K 55 147
                                    

" دورگه‌ی پَست... باید بمیره!"

" اون حتی قرار نبوده تو این دنیا وجود داشته باشی! چطور اجازه دادید زنده بمونه؟"

" باید قبل از به دنیا اومدن میکشتینش! هم اونو هم خالقش رو!"

" بکشینش! بکشینش! بکشینش!"

صدای فریادها تمامی نداشت!

و سشیل در مرکزِ توجهِ آن خشونت‌ها بود!

نیمه‌شیطان، وحشت‌زده قدمی به عقب برمیدارد.
چطور آنجا آمده بود؟ هیچ ایده‌ای نداشت!

در جایی مشابه دادگاه قرار داشت. مقابلِ جمع عظیمی از شیاطینِ خشمگین!

فضای اطرافشان در سرما و تاریکی فرورفته بود با این حال نیمه شیطان میتوانست چهره‌ی آنها را با ریز جزئیات ببیند! هرکدام از شیاطین چهره‌ای خاص و منحصر به خودشان را داشتند. چهره‌هایی که سشیل تنها با نگاه کردن به آنها احساس ضعف میکرد و سرما تا عمق وجودش رسوخ کرده بود.

از درون و بیرون میلرزید . دلش میخواست از آنجا فرار کند.

زیر لب زمزمه میکند:" من کاری نکردم... من بیگناهم..."
هیچکس به او توجهی نمیکند.

" اون زنده بودنش برای همه‌ی ما تهدیده. اصلا به آینده فکر کردید؟ حتی ممکنه نسل انسان‌ها رو هم منقرض کنه! اونوقت ما قراره روح تشنه‌امون رو با چی سیراب کنیم؟"

صدایش کمی نازک‌تر به نظر میرسید. با این‌حال سشیل نمیتوانست با اطمینان درباره جنسیت او نظر دهد.

" مزخرفه. مگه چقدر میتونه قدرتمند باشه؟ مطمئنم تمام اون شایعات درباره دورگه‌ها یه مشت خزعبلاتن. شما بزدلارو نمیدونم ولی برای من یکی کشتنِ هردوتاشون کاری نداره!"

صدای دندان قروچه و هیس هیس سالن را پر میکند. هیچکدام از بزدل خطاب شدن خوششان نیامده بود.

فردی با مشت روی میز میکوبد. صدا اکو می‌شود و هزاران بار بلندتر به گوش میرسد. سشیل با ترس از جایش میپرد. صدای فرد جدید، خشن‌تر از بقیه به گوش میرسد. آنقدر خش‌دار است که سشیل احساس میکرد آن صدا میخواهد مغزش را سوراخ کند.

" خفه‌شو بِلیا(belial). اون غرور مزخرفت آخر همه‌ی مارو به کشتن میده‌. خودتم خوب میدونی اونی که باهاش طرفیم هرکسی نیست! نمیتونیم همینطوری بپریم بیرون و گردنشو گوش تا گوش بِبُریم! حتی اگه گناه کبیره هم کرده باشه اون... لعنت بهت قضیه پیچیده‌تر از این حرفاست و خودتم خوب میدونی!"

شیطانی که بلیا نام داشت پوزخندی زده روی زمین تف می‌اندازد‌‌. سپس به صورت تمسخرآمیزی با صدای بلند میخندد.

" بوی ترس به مشامم میرسه. همه فهمیدن مث سگ ازش میترسی! یه زمانی اسمِ باهاموت(bahamut) باعث میشد انسانا از ترس خودشونو خیس کنن! الان تنها جایی که خیس میشه چشماشونو اونم وقتی دارن تو صورتت قهقهه میزنن! یعنی تو میگی ما از اون عوضی و بچه‌ی تازه متولدشده‌اش کمتریم؟ نه مشکل تو یه چیز دیگست! هنوز نتونستی با رفتنش کنار بیای! رقت انگیزه... همه‌ی جهنم میدونن بعد ازینکه شکستت داد عاشقش شدی! درسته... یه زمان حیوونِ دست‌آموزش بودی ولی اون دیگه برنمیگرده! دورانش دیگه به سر اومده، فراموشش کن!"

ماجراهای من و بوچّانTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon