<تاریخ: 10 اکتبر 1889>
<زمان: 4 بامداد>سباستین به اربابش که توسط نیمهشیطان تسخیرشده بود مینگرد.
" البته که تا آخرین لحظه به شیطنت کردن ادامه میدی، چرا غیر ازین فکر میکردم؟"
شیبل از روی تخت بلندشده، لبخندی دنداننما میزند: " مگه شیطنت وظیفهی ما شیاطین نیست ددی؟ اینجور مواقع باید تحسینم کنی!"
پتو را از روی شانههایش به زمین میاندازد. درون آن تاریکی کاملا برهنه مقابل شیطان ایستاده بود. دستهایش را به کمر زده و با نگاهی مستقیم و حق به جانب، منتظر جواب بود.
" اعتراف کن دوستم داری و از وجودم خوشحالی ددی!"
قیافهاش فوقالعاده از خود راضی به نظر میرسد.سباستین پوزخند میزند.
" اعتراف میکنم که دختر میخواستم."نیشهای شیبل بیش از پیش باز میشود.
" میدونستم! نصفه نیمه بود ولی پذیرفته میشه! حالا بغلم کن ددی."دستهایش را باز میکند اما قبل از پریدن در آغوشِ او، با اخمهای گرهکردهی سباستین مواجه میشود.
" اول یه چیزی تنت کن!"شیبل به پایین نگاه میکند. انگار تازه متوجه شده است شیل لباس ندارد. دستش را مقابلش گرفته، رویش را برمیگرداند و جیغ کوتاهی میکشد.
"چشاتو ببند ددی!! نگاه نکن!"با عجله به اطراف نگاه میکند.
قلبش انگار داشت از قفسه سینهاش به بیرون میپرید. او در حالت عادی نباید آنقدر خجالت میکشید. حتما آن احساسات شدید و خجالتش به احساساتِ شیل برمیگشت.با صدای جیغی فریاد میکشد.
" وقتی میگی یه چیز تنت کن باید یه چیزی برای پوشیدن باشه! کجا؟؟ آه میشه اونورو نگاه کنی؟؟"" پشتِ تخت."
پشتِ تخت؟ شیبل به فاصله کوچکی میان دیوار و تخت مینگرد. تنها چیزی که توجهش را جلب میکرد یک لباس پشمی به رنگ آبی آسمانی بود. به سختی آن را از آن پشت درمیآورد.
" این؟ باورم نمیشه انداخته بودیش اون پشت..."
با اینکه از آن باریکه درآمده بود اما ذرهای خاک و کثیفی بر آن نبود. البته که سباستین اجازه نمیداد حتی ذرهای گرد و غبار از چشمش پنهان بماند!" همونو بپوش!"
شیبل با تعجب به لباسی که در دست داشت نگاه میکند. پشت لباس تا کمر چاک خورده بود و کنارههای آن با گلهایی ریز و سرخرنگ تزئین شده بودند. و سمت چپ جلوی آن، درست مکانی که قلب قرار داشت، نه چندان کوچک گلدوزی شده بود 'بوچان'!
دهان شیبل از تعجب باز میماند.
" بوچان؟ واقعا شیل در حالت عادی همچین چیزی میپوشه؟ امکان نداره! شایدم تو این دنیا علایقِ خاصِ خودشو داره... خیلی بد شد... اگه شیل بفهمه... "
زیر لب با خود سخن میگوید.
ESTÁS LEYENDO
ماجراهای من و بوچّان
Fanfic🖤فن فیکی متفاوت از انیمه خادم سیاه:)♡ 🖤رده سنی: +17 🖤ژانرها: شیاطین و شینیگامیای هات(والا که ژانره!) عاشقانه، کمدی، کمی ترسناک، فانتزی، اکشن، شوننآی، رازآلود، درام 🖤کاراکترها: تقریبا همه هستن:) حداقل لازمه دو تا فصل اولو دیده باشین. ولی هرچی ا...