پارت 30: آموزه‌های عنکبوت و ردای سرخ

266 23 104
                                    

(این پارت شامل صحنه‌هایی است که شاید مناسب همه نباشد⚠️)
~~~~~~~~~~~~

پسر بچه ردای سرخ‌رنگ را روی شانه‌هایش انداخته، در را به آرامی میگشاید. پای برهنه‌ی سفیدش را داخل کرده و آن را با عشوه‌ای خاص به نمایش چشم‌های حریص پیرمرد درمی‌آورد.

پیرمردِ پوست چروکیده‌ با دیدن او، از داخل وان برمیخیزد و از هول، با صورت روی زمین می‌افتد.
هوای نفس تمام وجودش را فرا گرفته بود. با دیدن آن پوست جوان و سفیدش سر از پا نمیشناخت.

با بدست آوردنش میتوانست دوباره به دوران جوانی‌ خود بازگردد!

پیرمرد نفس نفس میزد.
همانطور خیس و برهنه خود را روی زمین کشیده و با دهنی که از آن آب میچکید، خود را به پای سفید پسرک میرساند. آن را در دست گرفته، زبانِ خود را روی پای او میکشد.

تا به حال طعمی مانند آن نچشیده بود! باید هرچه سریع‌تر تمام آن را از آنِ خود میکرد!

" برید بیرون!"

خدمتکارها سراسیمه اتاق را ترک میکنند.
پیرمرد بلند شده و پسرک را با خود به سمت تخت خوابش میکشد. او را روی تخت پرت کرده، روی او خیمه میزند.

لب‌های شیطانی‌اش روی پوست گردن او مینشیند.
دندان‌های یکی درمیانش بدون هیچ رحمی بر پوست پسرک فشار می‌آورند.

پیرمرد سرخوشانه آه میکشد‌. چگونه متوجه وجود همچین جواهری در بین آنهمه کودک نشده بود؟

پسربچه نگاهش را به هرجایی غیر از او میدوزد، دست پیرمرد اما با خشونت چانه‌اش را گرفته به سمت خود منعطف میکند.
" به من نگاه کن."

درون چشم‌های او خیره شده، لبهایش را خیس میکند و به او لبخند میزند.
" آه من چرا زودتر پیدات نکرده بودم؟"
پسرک لبخند میزند...

و بعد...
دستهایی که بی‌محابا تمام بدن نحیفش را می‌پیماییدند...
صدای ناله‌هایی از سرِ لذت...
و لب‌هایی که نقطه‌ای از بدن او را پاک نگذاشته بودند!

دردی تمام نشدنی وجود پسر را فرا گرفته بود اما دَم نمیزد. حتی یکبار هم صدایش بلند نشده بود.
تنها آنجا مانند یک جنازه دراز کشیده و به او اجازه داده بود هرکاری دلش میخواست با بدن او انجام دهد.

تنها نشان اعتراضش مشت‌هایی بودند که سرتاسرِ آن عمل نامشروع، در ملافه چنگ میزدند.

پیرمرد با یک حرکت او را برمیگرداند.
روی لبش لبخندی مشمئزکننده بود.
" اگه خواستی جیغ بکشی اجازشو داری!"
پسرک حس میکرد تمام بدنش را عنکبوت فراگرفته.

***

با بدنی سراسر کبود و ردایی سرخ بر شانه‌هایش، پاهای برهنه‌اش را روی چمنها میگذارد.
نفسی عیق کشیده به آسمان نگاه میکند.
باید هرچه سریع‌تر به او میرسید!

ماجراهای من و بوچّانWhere stories live. Discover now