پارت 37: دانش دنیای زیرین

283 22 49
                                    

حتی یک تکه ابر هم در آسمان دیده نمیشد. هوا تیره بود و رو به سرخی میزد.

سشیل با حیرت به آسمان خراشی که مقابلش قرار داشت نگاه میکند. آسمان خراشی پر از پنجره که سر آن در آسمان ناپدید شده بود. تعداد پنجره‌ها قابل شمارش نبودند. هرکدام از آنها با کورسویی از نور میدرخشیدند و برخی نیز سوسو زده و خاموش و روشن میشدند.

" ما کجاییم؟"
روی تخته سنگی بزرگ ایستاده بود.

سمت راستش روی زمین حفره‌ی عظیمی وجود داشت که تاریکی آن غیرقابل وصف بود و صداهایی عجیب از آن به گوش میرسید. عمق آن نیز مانند ارتفاع آسمان خراش، مشخص نبود نبود.

سشیل دقیقا در لبه آن ایستاده بود و نمیتوانست تکان بخورد. با ترس نگاهش را از اعماق سیاهی میگیرد و به شیل که مقابلش ایستاده بود مینگرد.
" چرا جواب نمیدی؟"

شیل به سمت دیگر که سمت چپ سشیل بود اشاره میکند.

دختری نوجوان با موهای کوتاه سفید و چشمانی سبز و عینکی گرد پشت میزی چوبی و بزرگ نشسته بود و چکشی کوچک و طلایی رنگ در دست داشت. آن را بر روی صفحه‌ی گرد و چوبین که در زیرش قرار داشت میکوبد.
" جهنم‌."

در پایین ترین ردیف ساختمان، تنها یک پنجره روشن باقی مانده بود. پنجره باز شده و فردی از میان آن قدم به بیرون میگذارد. پیرمردی میانسال با پوستی لک‌دار و دندان‌هایی یکی درمیان مقابل میز زانو میزند.

" نه خواهش میکنم، من اشتباه کردم. منو بفرست به زمین، قول میدم این بار کار درستو انجام بدم!"

"اره همه همینو میگن."

چکش را بار دیگر روی چوب میکوبد. صدا طنین انداخته، لحظه به لحظه بلند و بلندتر میشود.

پیرمرد انکار کنان سرش را به دوطرف تکان میدهد. از جا برخواسته و فریادزنان از آنها به سمت مخالف فرار میکند.

" بگیریدش."

چیزی با سرعت برق از کنار گوش سشیل میگذرد.

دستی بزرگ و سیاه که از اعماق گودال به بیرون آمده، به طرف پیرمرد پرواز میکرد. در کسری از ثانیه او را گرفته، با خود به داخل گودال میکشد.

لحظه‌ای بعد صدای دیوانه‌وار جیغ و فریاد از داخل گودال به گوش میرسد. سشیل نمیتوانست تشخیص دهد چه صدایی است. انگار صدای فریاد شادی و پیروزی با صدای جیغ و عذاب مخلوط شده بود. هیچکدام از آنها انسانی به نظر نمیرسیدند.

با خاموش شدن آخرین چراغ پنجره، ساختمان تکانی شدید خورده، یک طبقه در زمین فرو میرود. سشیل هیچ نمیدانست چه اتفاقی درحال رخ دادن است و چگونه به آنجا رسیده بود.

برای یک لحظه تعادلش را روی لبه چاله از دست میدهد. دستش را به سمت شیل دراز میکند اما دستش از میان بدن او رد میشود.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 01, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

ماجراهای من و بوچّانWhere stories live. Discover now