پارت 10: طلوعِ خورشید

469 52 93
                                    


" اوهایو گوزایماس سباستین ساما¹."

________
1. Ohayou gozaimasu sebastian sama
صبح بخیر جنابِ سباستین
_______

سباستین در افکارش غرق شده بود که صدای کودکانه‌اش را می‌شنود. در جای خود غلتی زده، به چهره‌ی خندانش نگاه می‌کند. لبخندش آنقدر درخشان است که باعث آزارِ شیطان می‌شود. انگار نه انگار شبِ قبل قصدِ جانش را کرده بود و با ترس از او دوری میکرد. چندساعت کنارِ هم خوابیدن دلِ او را نرم کرده بود یا واقعا چیزی به خاطر نمی‌آورد؟

"اوهایو سِشیل. خورشید هنوز طلوع نکرده. به این زودی بیدار شدی؟"

کمی مکث می‌کند. شیاطین که به خواب احتیاج ندارند... با اینحال نیمه‌ی انسانیِ سشیل مانندِ باقیِ انسان‌ها به استراحت نیاز داشت.

" اوهوم. تختتون واقعا راحته. بهترین شبِ عمرم رو گذروندم!"

شیطان پوزخند میزند. بهترین شبِ عمرش؟ البته!
روی پهلو دراز کشیده و یک دستش را زیر سرش میگذارد. با دستِ دیگر، چانه‌ی سشیل را در دست می‌گیرد. از بالا به او می‌نگرد. دلش شیطنت میخواست!

"پس اولین شبت رو به بهترین شبِ زندگیت تبدیل کردم جوجه کوچولو؟ میدونم الان باید خوشحال باشم ولی... باید بگم ناامیدم کردی!"

سردرگمی را می‌توان در صورت کودکانه‌اش دید. نمیدانست اشتباه کارش کجا بوده است. لب‌هایش به لرزش می‌افتد. چشم‌های سباستین روی لب‌هایش قفل می‌شود. جلوی خنده‌اش را می‌گیرد.

" من... متاسفم."

نگاهِ شیطان به بالا حرکت می‌کند. با دیدنِ اشک‌ِ جمع‌شده در چشمهایش، لذت اذیت کردنش به یکباره از بین می‌رود.

آهی کشیده، چانه‌اش را ول می‌کند.

لحنش بیش‌ازحد برای یک بچه خشن بود؟

میخواست کمی با او بازی کند اما مثل اینکه هنوز درک و جنبه‌اش را نداشت!

"اگه بوچان بود به این سادگی مغلوب نمیشد..."

این جمله را ناخواسته زیرلب زمزمه می‌کند که البته از گوشِ سشیل دور نمی‌ماند.

افکار شیطان برای بار دیگر به هم میریزد‌. سشیل برای کارِ نکرده‌اش عذر میخواهد و با کوچکترین حرفی اشکش درمی‌آید. اصلا می‌توان نامش را شیطان گذاشت؟؟ حتی اگر نیمی از او انسان باشد، آن انسان شیل است!! چطور این نیمه‌شیطان به هیچ کدام از آنها ذره‌ای شباهت نداشت؟

سباستین هرلحظه بیشتر در ناامیدی غرق می‌شد. هیچ فکرش را نمی‌کرد موجودی که قرار بود باعث فناناپذیری و قدرتِ بی‌اندازه اش شود، در این حد رقت‌انگیز و بدردنخور باشد.

بدون توجه به او به پشت دراز می‌کشد. هردودستش را زیر سرش میگذارد و به سقف خیره می‌شود.

ماجراهای من و بوچّانNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ