پارت 4: تپش‌های کوچک و زمزمه شیاطین

844 81 211
                                    

همه جا تاریک است و انگار در سیاهی مطلق فرو رفته‌است.

" شیل... اگه میتونی منو پیدا کن"

صدای خنده‌ای کودکانه و شیطنت‌آمیز میپیچد.

" شیل، من اینجام"

صدا از رو به رو شنیده می‌شود.

شیل کورکورانه، قدمی نامطمئن به جلو بر می‌دارد.

" شوخی کردم. اینجا، من اینجام"

اینبار صدا از پشتش می‌آید و نزدیکتر است. شیل به سرعت به عقب می‌چرخد. احساس ناخوشایندی دارد.

"کی اونجاست؟ خودتو نشون بده"

صدایش میلرزد. بار دیگر سراسیمه دور خود می‌چرخد.

نمیتواند منبع صدا را تشخیص دهد. صدا از همه طرف شنیده می‌شود و انگار او را محاصره کرده است.

هرچقدر زور میزند نمیتواند چیزی را در تاریکی ببیند. دستانش را بی‌هدف در هوا تکان می‌دهد.

صدای خنده دوباره در اطرافش می‌پیچد.

" من اینجام شیل... اینجا، اینجا... خوشحالم که تو هم اینجایی! "

صدای خنده بارها و بارها میپیچد.

شیل احساسِ سرما می‌کند. نمیداند کجاست و با چه کسی طرف است.

گوش‌هایش را می‌گیرد. نمیخواهد چیزی بشنود... صدای خنده، مانند خراشی دردناک بر روح و جسمش است.

فقط میخواهد به خانه برگردد. کنارِ افرادی که دوستشان دارد...

یادش می‌آید که کسی برای بازگشتن باقی نمانده‌ است. او دوباره تنهاست... فقط او!

" سباستین"

نامش را زیر لب زمزمه می‌کند. نمیتواند انکار کند که دلتنگِ اوست...

اما چرا ؟ او فقط ابزاری برای انتقام بود، اصلا چرا باید دلتنگِ او باشد؟

دلتنگ شاید کمی زیاده‌روی بود... نگران واژه مناسب‌تری است.

یعنی چه اتفاقی میتوانست برای یک شیطان بیفتد؟ او کجا بود و چه میکرد؟

ناگهان یاد کلود می افتد. آخرین چیزی که به یاد دارد آغوش کلود بود... پس او کجاست؟ ممکن است همه اینها بازیِ او باشد؟

ماجراهای من و بوچّانDove le storie prendono vita. Scoprilo ora