پارت 23: بیست ثانیه فاصله از نفرت تا عشق

439 60 179
                                    

سشیل با احساس وزش ملایم باد، چشم‌هایش را به آرامی می‌گشاید. پنجره‌ی بزرگ اتاقش باز بود و نور درخشان ماه بر صورتش میتابید.

برای چند دقیقه تنها به ماه خیره می‌شود. درون ذهنش انگار خالیِ خالی بود. هیچ یادش نمی‌آمد که قبل از آن مشغول به چه کاری بوده است. این خالیِ بودنِ ذهن، نه برایش عجیب بود و نه اهمیتی داشت. آرامش، تمام وجودش را در برگرفته بود. تنها چیزی که در آن لحظه برایش اهمیت داشت، درخشندگیِ فریبنده‌ی ماه بود.

دستش را به سمت ماه دراز میکند و به رویش لبخند میزند.
" شب قشنگیه. ازت ممنونم که با روشناییت قشنگ‌ترش میکنی. تو واقعا زیبایی، باید خیلی خوشبخت باشی... بهت حسودیم میشه!"

ریز میخندد.
"میدونم این اولین باریه که منو میبینی ولی میشه یکی از آرزوهامو برآورده کنی؟ فقط یکی! قول میدم چیز زیادی ازت نخوام."

به آهستگی بلند شده و لبه‌ی پنجره میرود. قلبش به طرز عجیبی به تپش افتاده بود. اما برای چه؟

لبه‌ی پنجره و مقابل ماه زانو میزند و دستهایش را در هم قفل میکند. چشم‌هایش را میبندد.
" آرزوم اینه که منم مثل تو زیبا و نورانی باشم‌. همه بهم احتیاج داشته باشن... همه دوستم داشته باشن... نمیخوام وجودم برای کسی اضافی باشه... میشه؟"

سرش را پایین می‌اندازد و چشم‌هایش را باز میکند. چه داشت میگفت؟

" منظورم اینه که‌‌‌... ها؟!"
دستش را روی صورتش میگذارد. بدون اینکه متوجه شود اشک‌هایش پیوسته درحال جاری شدن بودند و روی پاهای برهنه‌اش میریختند. برای چه گریه میکرد؟

با دستپاچگی اشک‌هایش را پاک میکند و چهره خود را می‌پوشاند. موهای پریشانش دور تا دور او را پوشانده بودند.

قلبش تندتر بر سینه میکوبد.
" متاسفم متاسفم دیگه گریه نمیکنم سباستین سان..."

در خود جمع میشود و گوش‌هایش را با ترس میپوشاند‌. احساس آرامشش انگار در یک لحظه دود شده و به هوا رفته بود. همه چیز را به خاطر میاورد!

" قول میدم پسر خوبی باشم و دردسر درست نکنم. نه نه تنبیهم نکن دیگه گریه نمیکنم! آبروی پاپا رو نمیبرم!! قول میدم!"

وان حمامی پر از خون و استخوان‌های شکسته‌اش...

صدای برخورد دندان‌هایش به هم در اتاق میپیچد.
" قول میدم..."

برخورد تحقیرآمیزِ سباستین با او...

طعم خون در دهانش میپیچد. زبانش را گاز گرفته بود؟

سرش را روی زانوهایش میگذارد.
" ببین پاپا، دیگه بزرگ شدم!"

لبخند کوچکی بر لب‌هایش مینشیند.
" دیگه نگرانِ چیزی نباش. میتونی به من تکیه کنی. من همه‌چیزو یاد گرفتم... هرچی که خواسته بودیو یاد گرفتم... دیگه از هیچی نمیترسم..."

ماجراهای من و بوچّانOù les histoires vivent. Découvrez maintenant