<تاریخ: 13 اکتبر 1889>
<زمان: 4 صبح >《 دپارتمانِ شینیگامیها》
آندرتیکر روی صندلی نشسته و پایش را روی میز گذاشته بود. سشیل فنجانی چای در دست داشت و به آرامی آن را هم میزد.
"دیگه نمیخوای بری این اطراف گشت بزنی؟ اون همه هیجانِ اولیهات به همین زودی دود شد رفت هوا؟"
سشیل چشمانش را میدزدد.
"تو این خراب شده چیزِ دیدنیای وجود نداره که بخوام برم بگردم."از یادآوری آن مجسمهی غیرعادی مورمورش میشود.
" بعدشم اگه دوباره گیرِ یه شینیگامی منحرف دیگه بیفتم..."ابروهای اندرتیکر با تعجب بالا میرود.
" شینیگامی منحرف؟ منظورت چیه؟ همچین فردی اینجا وجود نداره."" میخوای یکم بیشتر فکر کنی؟ شاید یادت اومد! موهای قرمز و منحرفِ زننما. به حافظت کمکی نکرد؟"
گوشه لب اندرتیکر بالا میرود. چند بیسکوییت با شکل استخوان، از داخل ظرف مقابلش برداشت و در دهانش میچپاند.
"درسته... گرل ساتکلیف رو فراموش کرده بودم."سشیل دستهایش را روی گوشهایش میگذارد.
"نمیخوام اون اسمِ نحس رو بشنوم. اون نجابتِ منو لکه دار کرد... من با خودم قسم خورده بودم به جز پاپا به هیچکس دیگهای نزدیک نشم."لبهایش گزگز میکردند و داغ شده بودند. چهرهاش نیز سرخ و تبدار به نظر میرسید.
قضیه واقعا جدی نبود، بود؟ آندرتیکر سعی میکند خود را نگران نشان دهد. شاید اینگونه حس بهتری به او دست میداد.
"اون احمق باهات چیکار کرد؟ هنوز ۴ ساعتم نیست که اینجاییم و تو فقط نیم ساعت به حال خودت رها بودی!"سشیل بغض میکند و چشمانِ سیاهش را با مظلومیت به چشمان سبزرنگ آندرتیکر میدوزد.
شینیگامی ظرف بیسکوییت را زمین گذاشته، بلند میشود. واقعا قضیه جدی بود؟
"چیکارت کرده؟ نکنه..."بغضِ سشیل میترکد و در یک لحظه تمام صورتش را خیس میکند.
"اون... اون..."آندرتیکر صبرش تمام میشود. باز هم بیحرمتی به عضوی از خاندان فانتومهایو؟ چرا هرچه ادم منحرفی بود باید جلوی راه انها سبز میشد؟
"میکشمش. اون شینیگامیِ احمق حد و مرز رو رد کرده. اون بیلیاقتِ هوسباز رو با دستای خودم خفه میکنم."سشیل گوشهی لباسش را میکشد. آندرتیکر نفسی عمیق کشیده، سر سشیل را به آرامی نوازش میکند.
" نمیخوام با یادآوری اون صحنهها اذیتت کنم اما اگه بدونم تا چه حد پیش رفته، میتونم تصمیم بگیرم چطور بکشمش و چقدر قبلش عذابش بدم، باشه؟"سشیل دماغش را بالا میکشد و سر تکان میدهد.
"... اون عوضی... اون..."آندرتیکر با کلافگی سر تکان میدهد. نمیتوانست به گذشته فکر نکند. تک تک اعضای این خاندان، به نحوی آزرده شده و قلبش را آزرده بودند.
درد و رنج انگار تا ابد ادامه داشت!
"اون چی؟"
YOU ARE READING
ماجراهای من و بوچّان
Fanfiction🖤فن فیکی متفاوت از انیمه خادم سیاه:)♡ 🖤رده سنی: +17 🖤ژانرها: شیاطین و شینیگامیای هات(والا که ژانره!) عاشقانه، کمدی، کمی ترسناک، فانتزی، اکشن، شوننآی، رازآلود، درام 🖤کاراکترها: تقریبا همه هستن:) حداقل لازمه دو تا فصل اولو دیده باشین. ولی هرچی ا...