پارت 35: مادر خدایان

185 11 8
                                    

<تاریخ: 13 اکتبر 1889>
<زمان:  8:30 صبح >

شیبل داخل حمام اتاقش، در تاریکی چمبره زده بود و به خود میپیچید‌.
" چرا چرا چراا خفه نمیشی؟؟ فقط خفه شوو!"

صدای خنده پسری جوان در ذهنش میپیچد‌.
" یکم باهام مهربون‌تر باشی جای دوری نمیره شیبل عزیزم. درک میکنم. پریود واقعا چیز مزخرفیه! ولی فکر نمیکنی این درجه از حال بدی که تو داری یکم زیادی باشه؟ اگه نیمه شیطانیت چنتا انقباض عضله ساده رو نتونه تحمل کنه، اصلا میشه بهت گفت شیطان؟؟"

داشت از قصد او را تحریک میکرد.
شیبل نیز آن را خوب میدانست. برایش اهمیتی نداشت چه میگوید اما دیگر نمیتوانست وزوز کردنش را تحمل کند‌. از وقتی رسیده بودند، بدون اجازه و گاه و بی‌گاه درون ذهنش سرک میکشید.

پاهایش را صاف میکند و نفسی عمیق میکشد.
" چرا نمیتونم از ذهنم بندازمت بیرون؟"

" هوم... شاید واقعا عاشق صدامی و تمام فحشات از صبح، بدون منظور بوده؟"

شیبل دستش را روی چشم‌هایش میگذارد و تمرکز میکند. چاره‌ای جز تن دادن به خواسته او نداشت. شاید اینگونه او را راحت میگذاشت.

لحظه‌ای بعد وارد فضای دیگری شده بود.
" درست یادم نمیاد، گفتی اسمت چیه؟"

" بعد از چند ساعت حرف زدن، به نظرت این حرف یکم بدجنسی نیست؟ خودت خوب میدونی اسمم چیه عزیزم."

فردی قدبلند با ظاهری مرتب مقابلش میان تاریکی قدم میگذارد.
" بالاخره افتخار دیدار رودررو رو بهم دادی! دیگه کم‌کم وقتش بود."

لبخند روی صورت بی‌نقصش نقش میبندد.
" حالا میخوام اسممو صدا کنی عزیزم."

جلوتر قدم میگذارد. قدش چند سانت بلندتر از شیبل بود. لب‌هایش برای بوسیدن گونه‌ او جلو می‌آید.

شیبل تنها با صورتی بی‌حالت به او می‌نگریست. از نگاهش بی‌علاقگی می‌بارید!

در یک لحظه مشتش بالا می‌آید و محکم در صورت او فرود می‌آید.

پسر با تعجب چندقدم به عقب تلوتلو میخورد.

" اولا که من عزیز کسی نیستم و دوما تا حد ممکن ازم فاصله بگیر!"

" باید اعتراف کنم که این واقعا درد داشت!"
زبانش را درون دهانش میچرخاند و فکش را کمی تکان میدهد.

دست‌هایش را به نشانه تسلیم بالا میبرد.
" باشه باشه، لمس فیزیکی ممنوع! حالا یکم اروم بگیر عزی..."

با دیدن مشت شیبل که بالا می‌آمد، حرفش را ناتمام گذاشته، با حالتی نمایشی زیپ دهانش را میبندد.

شیبل با بی‌حوصلگی پهلویش را در دست مشت‌کرده، فشار میدهد.
" تمام وقت داشتی تو گوشم مینالیدی که همو اینجا ببینیم. پس زودتر حرفتو بزن که میخوام برگردم. امیدوارم برای کشوندن من به اینجا دلیل خوبی داشته باشی."

ماجراهای من و بوچّانTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon