پارت 36: کتاب زندگی

150 15 15
                                    

<تاریخ: 13 اکتبر 1889>
<زمان:  10 صبح >

شیبل صورتش را درون بالشتش فرو برده و روی شکم دراز کشیده بود. حدود یک ساعت سعی کرده بود ذهنش را آزاد بگذارد و تقریبا هم موفق بود اما دیگر نمیتوانست به آن وضع ادامه دهد. از طرفی حس میکرد بدنش کمی آرام گرفته و به اندازه کافی استراحت کرده بود.

نشنیدن صدای لوکا در این یک ساعت هم خودش کمک بزرگی برای تمدد اعصاب بود!

نمیتوانست به حرف‌هایی که بینشان رد و بدل شده بود فکر نکند.
تنها یک راه برای فهمیدن درباره درستی یا نادرستی آن به ذهنش میرسید.

باید به باغ میرفت و مستقیما به کتاب مراجعه میکرد! اگر جوابی میخواست حتما آن را آنجا پیدا میکرد.

درجای خود رو به سقف چرخ میزند. چشم‌هایش را میبندد و نفسی عمیق میکشد‌.
" به همین زودی قراره انرژی روحمو تخلیه کنم... اثر مثبت این یه ساعت خوابیدن قراره خیلی سریع ناپدید بشه."

صدای ضربه به در، به او اجازه ادامه دادن کارش را نمیدهد. چه کسی مزاحم خلوتش شده بود؟
چشم‌هایش را میگشاید.
" بله؟"

هیچکس پاسخ نمیدهد. به سختی خود را از تخت و کیسه‌های اب گرمی که دورش را پر کرده بودند جدا کرده، در را باز میکند.

به اطراف نگاه می‌اندازد. کسی آنجا نبود.
" ...خیالاتی شدم؟"

میخواهد در را ببندد که نگاهش به پایین می‌افتد. یک شاخه رز سیاه و یک بسته شکلات جلوی در روی زمین بود!

بی‌اختیار لبخند روی لب‌هایش نقش میبندد. آهنگ صدایش مانند اواز به نظر میرسید.
" ینی کار کی میتونه باشه؟~"
ته دلش میدانست کار چه کسی است!

با ذوق انها را برداشته و در را دوباره میبندد.

روی بسته شکلات یک تکه کاغذ کوچک بود.
" دیدن درد تو قلب منو به درد میاره. شکلات تلخ بهت کمک میکنه، خودم مخصوص تو درستشون کردم. بخور و زود خوب شو عزیزم. دوست دارم."

لبش را گاز گرفته، از جمله اخر جیغی خفه میکشد.
" ددیییی منم دوست دارممم."

نمیتوانست خود را کنترل کند. گل را روی میز میگذارد. خود را روی تخت پرت کرده و بسته را باز میکند. شکلات‌ها هم با طرح قلب بودند!
" اگه دارم خواب میبینم نمیخوام بلند شم..."

یکی از انها را به ارامی درآورده و در دهان میگذارد.
" اومم خدایا..."
پوسته تلخ شکلات به ارامی اب شده، از میان آن شهدی شیرین درون دهانش جاری میشود.

شیبل پاهایش را به تخت میکوبد.
" این لنتی خوش مزه ترین چیزیه که تو عمرم خوردمم."

به سرعت یکی دیگر را نیز در دهان میگذارد.
بمبی از شهدی متفاوت، در دهانش پخش میشود.
" آه نمیتونم بگم واقعا خوشمزن یا این طعمه عشقه که دارم حس میکنم!"

ماجراهای من و بوچّانTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang