پارت 28: هویت واقعیِ شیطان

360 38 130
                                    

<تاریخ: 11 اکتبر 1889>
<زمان: ؟؟؟>

" ببین، اصلا ترس نداره! بیا جلو و مثل من نوازشش کن."

" اوه لنتی تو یه روحی، چی از ترس میدونی؟؟"

شیل با بی‌خیالی بالای سرِ مارِ بوآ نشسته و بدنش را نوازش میکرد.

سشیل با انزجار به مارِ چنبره‌زده نگاه کرده، به خود میلرزد.

" از الان بهت بگم اجازه نداری با اون دستا منو لمس کنی!"

شیل برایش ادا در میاورد: " مطمئنی دلت میخواد توی این زندانِ سرد، آغوشِ گرمِ منو از دست بدی؟ همشون رهات کردن. فقط من و تو موندیم عزیزم... و این مار!"

سشیل با عصبانیت درون موهایش چنگ زده و دستش را مشت میکند. مشتش را محکم به سر خود میکوبد. انگار میخواست افکار اضافه را به زور به بیرون بریزد.
" خفه شو!"

درد داشت... از آنهمه بی‌انصافیِ که در‌حقش میشد، در حالِ سوختن بود!

نگاهش روی ظرف صبحانه می‌افتد. با قدم‌هایی تند و عصبی به سمتش رفته و با یک لگد، همه را پخشِ زمین و دیوار میکند.

" اوی اوی معلوم نیست وعده‌ی بعدی رو کِی بیارن برات. فراموش کردی؟ تو الان توی زندانی! بهتره قدرِ هرچی برات میارن رو بدونی. آه... حالا باید صدای قار و قور شکمتم تحمل کنم. مورد دوم... میخوای محل زندگیتو به گند بکشی؟ از الان گفته باشم، من توی تمیز کردنِ این افتضاح کمکت نمیکنم!"

سشیل مشتی دیگر به سر خود میزند. چرا نمیتوانست خفه شود؟ اصلا چرا او را تنها نمیگذاشت؟

شیل از جای خود برمیخیزد و شانه‌اش را بالا می‌اندازد.
" میخوای برم؟ باور کن از خدامه. حوصلم بدجور پوکیده. فقط امیدوارم مشکلی با این خوشگله نداشته باشی تنهایی."

به سمت دیوار، قدم برداشته و پس از لحظه‌ای از جلوی دیدگانش محو میشود.

سشیل با ناباوری به جای خالی‌اش نگاه میکند. صدای خزیدن مار در اطرافش او را وحشت‌زده کرده بود.

" عق.."
حس میکرد بخشی از محتویات معده‌اش به بالا آمده و ته گلویش را میسوزاندند. با سرعت خود را به سطل گوشه اتاق میرساند. چندین بار پشتِ هم عق میزند‌. مقداری مایع زرد رنگ به بیرون راه میابد. آن را تف کرده و دهانش را با آستینش پاک میکند.

" با معده خالی... خوب چیزیم نبود که بخوای بالا بیاری."
پس واقعا نرفته بود!

سشیل احساس بهتری داشت، با اینحال به سمت او برنمیگردد.

" باید یه چیزی میخوردی... حالت خوبه؟"
داشت پشت کمرش را نوازش میکرد.

سشیل با خشم خودش را کنار میکشد.
چرا نمیتوانست با احساساتش صادق باشد؟
دلش میخواست او را در آغوش بکشد اما در آخر تنها کاری که میکرد، بیشتر راندنِ او از خود بود.
" گفتم که با اون دستا به من دست نزن!"

ماجراهای من و بوچّانWhere stories live. Discover now