پارت 17: رزهای سفیدِ خونین

437 67 130
                                    

شیل پشت میز کارش نشسته و مشغول سرکشی به حسابرسیِ‌های شرکت بود. این ماه سودِ فروشِ اسباب‌بازی‌ها به مقدارِ قابل‌توجهی پایین آمده بود!

حالِ خرابش فقط برای یک هفته اجازه‌ی کار را از او گرفته بود، اما این گزارش نشان‌ میداد که اگر خودش حواسش به کار نباشد، باید با شرکت عزیزش خداحافظی کند.

پس آن شیطان چه غلطی می‌کرد؟ حواسش کجا بود؟ رقبا داشتند مشتری‌هایش را می‌دزدیدند!

"پاپا‌‌... شیبِل معمولا زیاد باهات حرف میزنه؟"

شیل با کلافگی سرش را بالا می‌آورد و به سشیل در آن سوی میز نگاه می‌کند. از ابتدا آنجا نشسته بود و بدون هیچ حرفی تنها به او خیره نگاه میکرد. شیل نگاهی به ساعت می‌اندازد. یک ساعت گذاشته بود! او کار دیگری برای انجام دادن نداشت؟

شیل اصلا وقتِ سرخاراندن هم نداشت. چه برسد جواب دادن به سوال‌های او! تمام کارهایش عقب افتاده بود.
باید از او میخواست اتاق را ترک کند.

سشیل سرش را پایین انداخته بود و با دست‌هایش ور میرفت. صورتش به سرخی میزد. خودش هم احساس کرده بود که آنجا مزاحم است.

" آه من متاسفم پاپا... میرم بعدا میام."

لبخند کوچکی بر لب شیل می‌نشیند. شاید اشکال نداشت اگر فقط کمی استراحت می‌کرد. به هرحال او یک ساعت تمام مقابلش بدون هیچ حرفی نشسته بود.

" لازم نکرده، بشین."

با آسودگی به صندلی تکیه می‌زند و بدنش را می‌کشد.
نگاهش به ظرفِ رنگینِ گوشه میز می‌افتد. سباستین کِی برایش ظرفِ میوه آورده بود؟

یک دانه گیلاس را در دهانش گذاشته آن را میجود. شیرینی آن در دهانش پخش می‌شود.

"اوممم... تو هم بخور."

یک گیلاس به سمت سشیل پرتاب می‌کند.
سشیل با دهانش آن را می‌گیرد.

"آریگاتو پاپا."
چهره‌اش می‌درخشد‌.

حالا بهتر شد!
" حالا در مورد سوالت.‌‌.. برعکسِ تو، نه. اون خیلی کمتر باهام حرف میزنه، اونم فقط توی موقعیتای خاص! این موقعیت عجیب‌تر از وقتیه که تو توی سرم بودی..."
خیلی عجیب تر‌‌... و البته دردناکتر!

ناخواسته صدایش بالا رفته است.
"اونموقع انقد حالم بد نمیشد ولی الان حتی نمیدونم یه لحظه بعد خودم هستم یا نه!"

نگاه سرزنش‌آمیزش سشیل را نشانه می‌رود.‌ سشیل گناهکارانه نگاهش را میدزد.

"من... فک نمیکردم انقد زود بیام بیرون... اونجا تنها بودم‌... تنها چیزی که به ذهنم رسید، تقسیمِ روحم بود‌... یه نفرو میخواستم که توی اون تاریکی همراهم باشه... درکش برای پاپا که همیشه سباستین رو کنار خودش داشته سخته."

ماجراهای من و بوچّانWo Geschichten leben. Entdecke jetzt