سباستین با صورتی خیس از اشک و خون، شیل را به سختی به خود چسبانده است.
" بوچّان نگران نباشید. خدمتکارِ حقیرتون هم به زودی به شما میپیونده. نمیزارم اونجا تنها بمونید."
دستش را پشت کمر او میگذارد و به نرمی آن را نوازش میکند.
"میخوام براتون یه قصه بگم تا راحتتر خوابتون ببره... اشکالی که نداره؟"
شیل را کمی از خود دور میکند تا صورتش را ببیند.
" خب پس... بزارید اینطوری شروع کنم."کتش را در آورده روی زمین پهن میکند. شیل را خیلی آرام به پشت روی آن میخواباند. به سختی بدنِ دردناک خود را تکان میدهد و به پهلو کنار او دراز میکشد. وزن بدن خود را روی دستِ آسیبدیدهاش انداخته است. دست سالمش را درون موهای شیل فرو میبرد. از انگشتهایش جای شانه استفاده میکند.
" البته با موهای به هم ریخته هم جذابید ولی اجازه بدید مرتبشون کنم..."
تنها دنبال بهانهای برای نوازش کردن او بود.
حس میکرد اگر بیدلیل به او دست بزند از دستش رنجیده خواهد شد. اگر زنده بود مطمئنا او را توبیخ میکرد." یکی بود یکی نبود... غیر از بوچان برای شیطان، هیچکس نبود... یه فرشته بود که هرروز با خدا شطرنج بازی میکرد. هروقت که حوصله خدا سرمیرفت، اون آماده بود! براش هزاران هزارتا شیرینی و دسر مختلف میپخت. هرروز یه چیزِ جدید! از اولِ خلقت نشده بود که براش چیزِ تکراری ببره! همیشه به جوکهای بیمزهاش هم میخندید. همهجا کنارش بود و بهش میرسید. خدا هم واقعا دوستش داشت و همهی کاراشو به اون میگفت. یه جورایی محرمِ اسرارش بود! واسه همین همهی فرشتههای دیگه بهش حسودی میکردن. همش میخواستن پیش خدا زیرآبشو بزنن... هیچوقت توی جمع خودشون اون فرشته رو راه نمیدادن. ولی خب هیچ مشکلی نبود. چون اون فرشته، پشتش خدا رو داشت!"
دستِ شیطان دور بدن شیل حلقه میشود و چشمهایش را میبندد. بیشتر به او نزدیک میشود.
زمزمهکنان ادامه میدهد.
"یه روز اما یه اتفاق افتاد. چیزی که فرشته حتی واقعا توش مقصر هم نبود! براش پاپوش دوخته بودن. یه اتفاقِ مسخره... خدا اما حرفش رو باور نکرد و به خاطرِ همون دلیلِ احمقانه فرشته رو از بهشت بیرون انداخت بیرون و تبعیدش کرد به جهنم. بهش گفت: ' از امروز تو دیگه فرشته نیستی، تو شیطانی!' و به همین راحتی همهچیزی که بینشون بود رو فراموش کرد. فرشته که حالا شیطان شده بود نمیدونست اشتباهش چی بوده. مدام از خودش میپرسید: 'یعنی ارزشِ تمامِ کارایی که برای خدا کردم همین بود؟' و اینطوری بود که تصمیم گرفت دیگه برای هیچکس از جونودل مایه نزاره و به هیچکس اعتماد نکنه. نه حتی خودِ خدا! و قلبش رفته رفته سیاه شد. 'حالا که فکر میکنه من بدم، چرا واقعا بد و شرور نباشم؟' اینطوری بود که شروع کرد به شکنجه دادن و کشتارِ انسانها! همون انسانایی که خدا خیلی دوستشون داشت و هرروز ازون بالا با لذت نگاهشون میکرد."

DU LIEST GERADE
ماجراهای من و بوچّان
Fanfiction🖤فن فیکی متفاوت از انیمه خادم سیاه:)♡ 🖤رده سنی: +17 🖤ژانرها: شیاطین و شینیگامیای هات(والا که ژانره!) عاشقانه، کمدی، کمی ترسناک، فانتزی، اکشن، شوننآی، رازآلود، درام 🖤کاراکترها: تقریبا همه هستن:) حداقل لازمه دو تا فصل اولو دیده باشین. ولی هرچی ا...