《Part 3》

28 10 8
                                    

-عجله کنیدددد دیگه داریم راه میوفتیمممم

مردی که پشت ماشین به مردم عادی کمک میکرد بلند فریاد زد و کارلا سریع به سمتشون دویید. مرد اول سان رو ازش گرفت و بعد بهش کمک کرد تا سوار بشه. همه جارو دود و خون گرفته بود تا چشم کار میکرد سرباز بود

-بروووو

-صبر کنیددددد خواهش میکنم وایسید

زنی از داخل دود به سمتشون اومد. به نظر زخمی میرسید

ماشین چندلحظه ای مکث کرد تا اون زن سوار بشه. سان دستشو تکون داد و به جایی اشاره کرد

-مامان اونجارو...

به مقصد انگشتاش نگاه کرد که بین همهمه سربازا جایی رو نشون میداد. شایدم کسی رو...

پسرک لبخندی زد و از جاش بلند شد

-اونجا... اون دختر بچه.... هه جینهههه... مامان کمکش کن اونجا مونده

-سان نمیتونیم بریم اونجا سربازا کمکش میکنن

اما سان از ماشین بیرون پرید و به سمت دوستش که با موهای خرمایی به هم ریخته شدش گریه میکرد دویید

-ساننن صبر کننن

دود غلیظی کل محوطه رو گرفت. تمام کسایی که بیرون از ماشین ها بودن شروع به سرفه کردن. بجز مامورا که ماسک روی صورتاشون بود

سرفه ها بدتر میشد طوری که کارلا جلو چشمای خودش چند نفر رو در حال مرگ دید

-اه لعنتی عملیات شروع کردن راه بیوفتتت

-صبرکن پسرم اون بیرونه!!

-متاسفم اگر تا الان زنده باشه نیروها پیداش میکنن

منظورش از اینکه "تا الان زنده باشه" چی بود؟ اخم سنگینی به اون مرد نظامی کرد و
بیرون رفت

-خانوم....خانوم خطرناکه برگردیددد

حرفای مرد به گوشش نشنیده میومد. استین لباسشو جلو دهنش گرفت و به راهش ادامه داد. راه تنفسش سنگین شده بود و میسوخت. این گاز لعنتی چی بود دیگه؟ انگار سمی ترین گاز دنیا رو پخش کردن

ماشینا همه حرکت کردن و دور شدن

-سان کجایی؟؟؟

با همین یه جمله کوتاه مقدار زیادی گاز وارد دهنش شد و به سرفه افتاد. تنگی نفس گرفته بود به زور نفسشو بیرون میداد اما یک بار دیگه تمام تلاششو کرد و بلند داد زد

-سانننن

-ماما...

صدای بی حال پسرش از همین نزدیکی ها میومد یک بار دیگه فریاد زد ولی دیگه صدایی رو نشنید. توان راه رفتنشم از دست داد و روی زمین افتاد وبعد از چندتا سرفه چشماش بسته شد و هوشیاریش هم رفت...
〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️☘〰️〰️

• Zone 99 ~•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora