همه موضوع رو با مادرش در میون گذاشت و اجبار باعث شد که رز و سارا هم موضوع رو بفهمن و حالا همگی توی فکر برن. چیزی که حتی سر ازش در نمیاوردن
سر در نمیاوردن این خودش یه کلید و دلیل دیگه بود تا بخوان سراغش برن و دنبالشو بگیرن تا بفهمن جواب آخر چیه و کلید صندوق کجاست تا بازش کنن.
- پس کوان تا الان...
مکث کرد. خودشم نمیدونست این یه خبر خوب بوده یا بد. نمیدونست سان حالا چه تصمیمی داره و از اینده می ترسید.
هنوز از اینکه مادرش میدونه یا نه اطمینان نداشت ولی باید میگفت. برعکس اون که همه چی رو از گذشته به فراموشی سپرده مادرش همه رو برای خودش حفظ کرده و تا حالا هم دنبال قضیه بوده. مادرش همیشه سعی کرده خانواده رو سرپا نگه داره اگر چه به مشکل برخورد و همه چی نابود شد ولی حالا سان رو کنار خودش داشت و همین براش کافی
بود- یعنی نمیتونسته... توی کماست
از ریکشن کارلا کاملا میشد فهمید که تا الان خبر نداشته و تازه فهمیده.
اگر میگفت ناراحت نشده بزرگترین دروغ زندگیش رو گفته بود چون مهم ترین چیز توی این دنیا براش سان و همسرش بودن. توی همه این سال ها با اینکه کارهاشونو از دور دیده ولی هیچوقت هیچوقت نخواسته که قبول کنه اونا همسر و پسرش هستن. حتى بعد فهمیدن کل موضوع این چند سال باز هم قبول نکرد که سان و کوان اینطوری تغییر کرده باشن.
با شنیدن این خبر که کار ها دست یه نفر دیگه بوده نه کوان، خیلی خوشحال شد ولی میدید که پسرش خودشو دستی دستی داره به باد میده.
-من شنیدم که تو آخرین درگیری اسیب دیده و از اون موقع هیچ خبری ازش نداشتم... پس چطوری؟ چطوری اون خبرا رو از زبونش میگفتن
-یه نفر به جاش داره تصمیم گیری میکنه
از کل ماجرا اینو فهمید و حالا حدس زدن حرکات بعدیه ارپو سخت تر بود
- یعنی ماموره؟
قطعا یه مامور ساده ام نبود که بخواد همچین کارایی رو انجام بده. حتما یه شخص خیلی نزدیک، یه دوست، یه همکار مورد اعتماد بوده.
-نه یه نفر که قدرت بیشتری رو توی سازمان داره
-خاله کوان کیه؟
سارا به جای همه سوال اصلی رو پرسید و چراغ بالای سر همه رو وصل کرد
-كوان همسر منه یعنی... اممم... بابای داداش سانه
همگی به سارا که دوباره خودشو توی بغل رز جمع کرده بود نگاه کردن. توی اون جمع سارا تنها کسی بود که حتی یه عکس از پدر و مادرش هم ندیده.
سارا سرشو تکون داد و خندید
-خوش به حال داداشی هم مامان مهربونی مثل خاله داره هم بابا
YOU ARE READING
• Zone 99 ~•
Actionخیلیا کنجکاون تا منو بشناسن ولی واقعا کی کامل منو شناخته؟ درست توی روز اول مدرسه ام تعطیل شدم. تنها چیزی که از اون روز یادمه جیغ و داد و صدای پا بود. مامان مثل یه فرشته نجات این بچه رو از بیمارستان به خونه اورد اما هیچوقت فکر نمیکردم خودش بخواد فرشت...