《Part 25》

2 3 2
                                    

همه خیابونا رو سکوت پر کرده بود و به جز نور تیر چراغ برقا و تابلو های تبلیغاتی هیچ نور دیگه ای دیده نمیشد. در رستوران باز شد و دو نفر بیرون اومدن

به اطراف خیابون نگاهی انداخت و مطمئن شد کسی اون اطراف نیست سمت دو نفر دیگه رفت

-مواظبشی دیگه؟ نبینم شکایت کنه

-اه چقدر غر میزنی مسئولیت من از اینجا تا اونجاست بقیشو کاری ندارم

هیون جین لگدی به ساق پاش زد و با چشمای شیطانی منتظر بود تا چیزی که میخواست رو بشنوه

-ااایهه چته وحشی خیلی خب باشه باشه

سان و هیون جین توی هر دیدار با هم بحث می کردن و کارلا مجبور بود یه جوری قضیه رو جمع کنه تا این دوتا جوون دست سر هم بردارن

-هیونا جان نگران نباش من خودم میتونم کارامو انجام بدم

-من خیالم از بابت تو راحته خواهر ولی یه نفر هست که اصلا بهش اطمینان ندارم

و دوباره پشت چشمی برای پسر نازک کرد

-اگر تموم شد بریم؟

شلوار خاکیش رو که مورد عنایت پاشنه بلند هیون جین شده بود رو تکوند و با حرص گفت. با همون نگاه شیطانی متقابل به طرف هیون جین برگشت

-میبینمت

در رو بست و داخل رفت. حالا کارلا مونده بود و پسر یه دنده اش. سان بدون اینکه بهش توجه کنه راه افتاد و کارلا هم پشت سرش رفت

بعد از گذروندن مقداری از راه سکوت و شکست و حرف زد. باید یه چیزایی از زیر زبون خودش میکشید تا میتونست توی این دعوای خانوادگی نقشی داشته باشه نه اینکه فقط یه گوشه بشینه و تماشا کنه که چجوری قراره دوتا از مهم ترین افراد زندگیش خودشونو نابود کنن

-ممنون که قبول کردی بیام

-مجبور بودم

-اینکه خودت اومدی چی؟ اونم مجبور بودی؟

-کسی نبود به جز من که بیاد

دوباره سکوت... ولی اجازه نمیداد سکوت بین خودشو پسرش فاصله بندازه همین امشب همه چی رو میفهمید

- اخبار رو دیدم و خب تا حدی یه چیزایی دستم اومد

جوابش سکوت بود. اگر سان میخواست سکوت کنه اونم میتونست چیزای بیشتری رو که میدونست رو کنه

- کاشکی حداقل کامل تر برام توضیح بدی تا بفهمم

-بازجوییه؟

بازجویی. میشه اسمشو گذاشت ولی بازجویی که به خودت سود میرسونه. یه زمانی هرکی که اینطوری جلوش سکوت میکرد با دوتا لگد به حرف میاورد. با اینکه زن بود ولی تا اسمش میومد همه شلوارشونو خیس میکردن حالا بچه خودش جلوش وایساده و نمیتونه کاری کنه تا حرف بزنه

-تمام اون مقاله ها هم چیزی نبودن؟ اون یتیم خونه هم چیزی نبود؟ و همه این کارایی که الان میکنی هم چیزی نیست؟ فکر میکنی نمیفهمم؟

وایساد. دقیق زده بود توی هدف حالا قطعا جوابش رو میداد چون سان اهل گوش دادن نبود بلکه اهل عمل بود و تا خودش رو خالی نمیکرد بیخیال نمیشد

-همشونو خوندی نه؟ پس فکر نکنم چیزی برای توضیح دادن باشه من همه اون کارا رو کردم و همونیم که دیدی و خوندی

- یعنی هیچکدوم رو تکذیب نمیکنی

چند لحظه صبر و بلاخره دکمه استارت خورده شد...

-اره اون ادما رو من کشتم یتیم خونه رو من آتیش زدم تمام اتفاقات الانم زیر سر اون هیولایی که همه راجبش حرف میزنن منم، اره منم و همه اینارو به خاطر خودم انجام میدم تا اون ببینتم راضی شدی؟؟؟؟

سرعت حرف زدنش بالا رفت. خب حداقل سان به جز اینکه بهش محل نمیداد تغییر دیگه ای نکرده. دقیقا مثل قبل احساساتی و زود تحت تاثیر حرف بقیه قرار میگرفت

-اون؟

-اره اون

لبخند کجی روی صورتش نشست. مسئله خیلی بیشتر از این حرفا بود و قطعا سان حتی نصفش رو هم نگفته

-جالبه حتى دیگه نمیخوای اسم پدر و مادرتم به زبون بیاری

-من پدر و مادری ندارم

-که اینطور فقط یه چیز دیگه میخوام بپرسم

خودشو اروم کرد و منتظر وایساد تا سوالش رو بپرسه. کارلا بعد از نفس سنگینی که بیرون داد پرسید

-دوستات میدونن داری چیکار میکنی؟

مکث سان نشون میداد که هنوز چیزی به همدستای عزیزش نگفته و اونا با خیال اینکه سان میخواد یه کار خوب انجام بده همراهیش میکنن

-نه و لازمم نیست که بدونن من قرار نیست به اونا صدمه ای بزنم و توام بهتره تا وقتی اونجا زندگی میکنی حرفی نزنی

به راهش ادامه داد و تا رسیدن به مقصد هیچکدوم صداشون در نیومد...
〰️〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️〰️☘〰️

مبهم تایم...
یکم برید تو خماری تا من برگردم گایز...

• Zone 99 ~•Where stories live. Discover now