-اسممو از کجا میدونی؟؟؟؟؟
موهای سبزشو بهم ریخت و جلوتر اومد تا توی چشمای سان نگاه کنه و بعد خندید
-عااا همه دیگه میشناسنت قهرمان فقط کافیه اسمتو تو اینترنت سرچ کنی کلی چیز میز راجبت مياد البته میدونی من اطلاعات بیشتری نسبت به اون سایتا دارم و خب دنبالت و میگشتم
-دنبال من؟ برای چی؟
-فکر میکنم بتونیم همکاری کنیم هدفامون تقریبا نزدیک به همه و کمک بزرگی برای محسوب میشیم
گیج به صورت اون یارو نگاه کرد. هدف؟ کسی اصلا خبر داشت که سان میخواد چیکار بکنه؟
-نمیفهمم چی میگی
ابرویی بالا انداخت و سان رو هول داد
-بشین تا برات بگم
گولاخ ۴ برابری صندلی براش گذاشت
-لازم نیست همینطوری بگو
-غریبی نکن راحت باش
و با یه حرکت گولاخ روی صندلی نشوندش و دستاش رو گرفت. نمیتونست تکون بخوره و عصبی به پسر نگاه میکرد اما اون خیلی خونسرد روی تختش نشست و پاهاشون توی شکمش جمع کرد.
-حالا میگم، خب ببين من دنبال چیزیم که توی اون منطقس و تو دنبال نابودی سازمان و ارتشش اگر تو بشی بازو و من بشم مغزت راحت به هدفمون میرسیم و بقیه ام راحت به زندگیشون ادامه میدن بدون اینکه هر لحظه از مرگ بترسن
از اولم میشد فهمید این یارو که اسمش راسه یه ادم دراماتیک و خله که جو جوکر بودن گرفتتش
-چرا باید با تو کار کنم؟
دوباره یه لبخند روی لبش نشست. با اینکه چیزی نداشت که بخواد ازش بترسه ولی لبخنداش بدجور رو مخ بودن و یه حس بدی به سان میدادن.
-منوتو دوتامون شبیه همیم با فرق اینکه تو هیچی نمیدونی. توی اون منطقه دارن نقشه یه قتل عام رو میکشن! نیرو جمع میکنن و بقیه رو از این قضیه حذف میکنن مطمئن باش از هزارتا بمب و موشک بدتره!
-از کجا اینارو میدونی؟ مگه خودت این شایعه ها رو پخش نمیکنی؟
-من شایعه پخش نمیکنم واقعیت رو به گوش مردم میرسونم مگه راجب خودت چیز غلطی گفتم؟
حقیقت. چیزی که فقط یه سری افراد میدونستن و برای بقیه فقط یه دروغ و شوخی بی مزه بود. چیزی که راس میگفت دور از حقیقت نبود و این نشون میداد که چیزای بیشتری رو هم میدونه.
-من توی اون منطقه بودم. 7 سال! 7 سال مثل موش ازمایشگاهی از این اتاق به اون اتاق این رفتم و بعدش شدم اینی که میبینی. توام دقیقا همینطوری زندگیت به اینجا کشید ما هر دوتامون موش ازمایشگاهیشون شدیم
یکم وول زد تا دستاش توی موقعیت بهتری قرار بگیرن ولی اون گولاخ محکم تر گرفتش
-چجوری؟ همه میدونن اون منطقه کاملا حفاظت شده اس امکان نداره فرار کرده باشی
-اونا خودشون منو بیرون انداختن
استینش رو بالا زد تا دستش کاملا مشخص بشه. دستش سوخته بود؟ انگار حتی به رگ های دستشم رسیده. رگ های سیاه و دست زخمی و سوخته. یه صحنه دل لرزون و چندش
-اونایی که مادرزادی تبدیل شدن قابل کنترل نیستن و من اولین آزمایش موفقشون بودم ولی زیاده روی کردن. بدن من به کل نابود شده بعدم مثل اشغال انداختنم دور مطمئن باش اگر اون شکارا رو انجام ندم دو ساعتم دووم نمیارم ولی تو نه! تو کاملی! بدنت بدون نقصه به خاطر همین دنبالتن و حالا که خودت خودتو نشون دادی راحت تر میتونن دنبالت بیوفتن
پس اینم حقیقت داشت. ارپو داشت کاری رو شروع میکرد که ریسکش خیلی بالا بود. انقدر بالا که میتونست یه دنیا رو نابود کنه
-متاسفم منم کامل نیستم قدرتم دستم خودم نیست حتی رنگ چشمامو نمیتونم کنترل کنم پس بیخیال همکاری شو
-هومم تا حالا امتحانش نکردی نه؟
سوالی بهش نگاه کرد. هر چقدر میگذشت این پسر بیشتر میترسوندش. اطلاعاتش راجب خودش درست بودن و حالا حرفایی که میزد قانع کننده ولی نباید به این سرعت وا میداد هنوزم منظور حرفاشو نمیفهمید. پسر نگاهی به گولاخ انداخت و بعد بوی خون توی فضا پخش شد. نفهمید چی شد ولی پهلوش شروع به سوختن کرد و لباسش قرمز شد. نمیتونست دستاشو آزاد کنه چون اون گولاخ دستاشو محکم گرفته بود و ول نمیکرد پسر به سمتش آومد. روی زانو هاش جلوی سان نشست و نزدیک رفت
-تا حالا مزه گوشت خودتو حس نکردی نه؟
-هوممم بوی خوبی میده
دستشو روی زخم سان کشید و خون روی انگشت هاشو لیس زد. چشماش مثل جادوگرا برق زد و در گوش سان شروع به حرف زدن کرد
-حالا برو دنبال غذا بگرد ببین چی به دلت میشینه
گولاخ سمت بیرون کشیدش و صدای داد و فحش هایی که به اون پسر میداد رو نادیده میگرفت. در حالی که اون روی زمین کشیده میشد اون مرد با راس حرف میزد و این بدتر روی اعصابش بود
-سخت نگیر راس! باهامون کار نمیکنه ها
-نترس بر میگرده مطمئنم...
〰️〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️〰️〰️هیح... سخنی ندارم بگم...
فقط الان انقدر هیجان زده شدم دستام عرق کرده
#سم_سادیسمیهمیشه که نمیشه با زبون خوش با این بچه حرف زد بعضی وقتام باید بدیش دست کسایی مثل راس و راوین یکم کتکش بزنن 😂
اگرچه راس خودش کتک خورش ملسه. فکر کن روی موهای سبزش خون بپاشه...
جذاب...
من میرم اب بخورم...
JE LEEST
• Zone 99 ~•
Actieخیلیا کنجکاون تا منو بشناسن ولی واقعا کی کامل منو شناخته؟ درست توی روز اول مدرسه ام تعطیل شدم. تنها چیزی که از اون روز یادمه جیغ و داد و صدای پا بود. مامان مثل یه فرشته نجات این بچه رو از بیمارستان به خونه اورد اما هیچوقت فکر نمیکردم خودش بخواد فرشت...