《Part 13》

13 4 11
                                    

وارد اتاق شد و در رو بست. حتی یه قدم هم جلو نرفت و همونجا پشت به در تکیه داد. بدنش هربار بعد از کار انداختن اون دستگاها به حدی خسته میشد که انگار یه فیل بزرگ از روش رد شده

"داداشی... داداشی..."

اون صداها باز داشتن روی اعصابش راه میرفتن. البته یه صدا بود که از بقیه واضح تر شنیده میشد و خیلی خوب یادش میاوردن که نیا تو دوران بچگیشون چجوری صداش میزده

دختر برای چندمین بار ظاهر شد و کنار سان نشست ولی این دفعه نه ترسی در کار بود و نه فراری. کاملا اروم و با احتیاط عمل میکرد. نیا سرشو روی شونش گذاشت. هر روزی که میگذشت دختر بزرگتر میشد مثل اینکه هر 24 ساعت یک سال از سن اون بود که میگذشت. حالا انگار 5 سال بزرگتر به نظر میرسید
دقیقا شبیه اون دورانی که یواشکی به مامورا سنگ پرت میکردن تا دنبالشون کنن

اون زمان نیا یه اتاق مخفی پیدا کرده بود که مامورا رو تا دم اونجا میکشوندن و اخرم غیب میشدن. با اینکه جک همیشه بهشون گوش زد میکرد اخر گیر میوفتن، ولی نیا و سان نمیتونستن جلوی شیطونی کردنشونو بگیرن

-به من اهمیت نمیدی؟

-باید بدم؟

-هنوزم مثل قديما كابوس میبینی؟

سان یه ذره هم از جاش تکون نخورد و سرشو تکون داد

-همون چیزای قدیمی؟

یکم مکث کرد ولی دوباره سرشو تکون داد. حس میکرد این نیا دقیقا همون نیای قدیمه و دلش میخواست بیشتر باهاش حرف بزنه

نیا هم سن و سال های سان و جک بود. مثل یه تیم سه نفره میموندن البته تا وقتی که نیا پیششون بود

درست همون موقع که جک و سان مجبور شدن از یتیم خونه برن نیا رو هم بیرون کردن. خیلی ساده زندگی میکرد و بعد از آشنا شدن با یه نفر تصمیم گرفت ازدواج کنه اما ازدواجش اونجوری که میخواست نشد شوهرش اون مردی که نیا عاشقش شد نبود

هر روز کتکش میزد و باهاش بد صحبت میکرد و خانواده شوهرشم با نیا رفتار خوبی نداشتن. اونا یه خانواده ثروتمند و مشهور بودن که هر روز خبرای زندگیشون پخش میشد و چون فکر میکردن نیا در حد اون خانواده پر فیس و افاده نیست هیچوقت نیا رو یکی از خودشون حساب نکردن

البته این که چیزی نبود. خانواده سان هم هر روز خبراشون دست به دست میچرخید فقط با فرق اینکه اونا به خاطر مهمونیا و کمک هاشون به فقرا که البته همش برای تظاهر بود، معروف نشدن بلکه فقط به خاطر از هم پاشیدگی بیشتر خانواده این خبرا پخش میشد

وقتی شوهرش ماهیت واقعی نیا رو فهمید بدترم شد و از خونه بیرون انداختش و تنها چیزی که بهش گفت این بوده که "الانم باید خداتو شکر کنی که مامور خبر نکردم"

اغلب اوقات باهم درد و دل میکردن به خاطر همین بعد جک، نیا بیشترین شناخت رو نسبت به سان داشت. همون شب که نیا توی خیابونا اواره میچرخید از سان خواست تا هم دیگه رو ببینن. اون شب بدترین حالت دختر رو دید...

با یه شیشه خالی درست همون جایی که قرار گذاشتن نشسته بود. براش تمام ماجرا رو تعریف کرد. دلش میخواست حال نیا رو بهتر کنه ولی نمیدونست توی اون موقعیت باید چی بهش بگه تا بهتر شه. جای نیا نبود.

برای اولین بار توی زندگیش حس میکرد چه آدم بدرد نخوریه که حتی نمیتونه حال دوستشو خوب کنه. اونم کسی که تمام این مدت به حرفای نزدش گوش میداد و درکشون میکرد

به خاطر همین بهش پیشنهاد داد تا یه چیزی بخورن. فقط چند دقیقه... چند دقیقه نیا رو اونجا تنها گذاشت. انقدر این خاطره خوب به یادش بود که میدونست به خاطر سردی هوا کتش رو به نیا داد. اگر چه کت درب و داغون اون به لباس گرونه نیا نمیخورد ولی اون شب رو با تمام سرماش فقط و فقط با یه پیرهن نازک گذروند تا بتونه به نیا کمکی کنه

تا وقتی بره و از مغازه خرید کنه و برگرده لرزید و دندوناش بهم میخوردن. آخر سر نیا رو با لباسای پاره و خونی پیدا کرد...

هیچوقت نفهمید چرا اون اتفاق باید میوفتاد ولی خودش رو مقصر میدونست و اون صحنه
یه کابوس به کابوسای دیگه هر شبش اضافه کرد...
〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️

نظرتون راجب نیا چیه؟
بالاخره باید کم کم نقشای مونث بعد سارا رو به نمایش بزاریم:))))
تا الان متوجه شدم بیشتر به اسنویی علاقه دارید تا من بیاید بگیرید برید تحفه رو:/

نظرتون راجب نیا چیه؟بالاخره باید کم کم نقشای مونث بعد سارا رو به نمایش بزاریم:))))تا الان متوجه شدم بیشتر به اسنویی علاقه دارید تا من بیاید بگیرید برید تحفه رو:/

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
• Zone 99 ~•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora