《Part 30》

7 1 0
                                    

انگشتشو داخل دهنش برد تا تیکه گوشت مونده توی دهنشو از لای دندونش بیرون بکشه

-زندگی کردن سخت شده حالا هم که این بل بشو ها، بهتره واسه خودت همینطوری تو خیابونا نگردی پسر جون

هنوز تو بهت صحنه ای که دید مونده بود و هر دقیقه بهش فکر میکرد

-اون دختر...

مرد وسط حرفش پرید. با اینکه نمیشناختش دنبالش راه افتاد و اومد. حس عجیبی بود ولی انگار میتونست بهش اعتماد کنه و ازش نمیترسید. با اینکه توی موقعیت خوبی ملاقاتش نکرد

-هییی بهتره به فکر زنده بودن خودت باشی قبل از اینکه بقیه به فکر مرگت بیوفتن ببین بچه اینجا همه گشنن مردم همدیگه رو میکشن برای غذا، دیگه خودت وضعیت ما رو میدونی. کل این محله دارن آدم خوار میشن به خاطر فقر!

سرشو انداخت پایین و بلاخره موفق شد دندونشو از شر اون تیکه گوشت نجات بده

-همین که نفهمن واقعا کی هستیم و لو نریم کافیه

-یعنی انقدر بده

زیر لب زمزمه کرد. مرد دستشو روی شونش گذاشت

-به هر حال باید یه جوری گذروند من که تنهام، دلم به حال خانواده دارا میسوزه با این وضعیت ارتش

با اومدن اسم ارتش سرشو چرخوند و تو صورت مرد نگاه کرد

-مگه چیشده؟

- از کجا اومدی پسر جون؟ ندیدی مگه این دستگاها رو ساختن هر روزم قوی تر میشن بقیه ام از منطقه خودشون میرن جاهای دیگه. غذام که کم شده مجبورن شکار کنن این یارو ام افتاده تو خیابونا و مرکزاشون شر درست کرده فقط اینارو بیشتر به جون ما انداخته

-یارو؟

-اره دیگه همین یارویی که بهش میگفتن هیولای شانس خیلی شجاعه که تنها با ارتش در گیر شده ولی آخرش خودشو به باد میده با قهرمان بازیاش

اگر این مرد میفهمید سان همون یارویی که داره راجبش صحبت میکنه چه حسی بهش میداد؟ یعنی واقعا کسایی بودن که به نظرشون این کار اشتباهه؟
تا حالا به این فکر نکرده بود که نتیجه کارش چقدر میتونه برای بقیه بد باشه فقط به قسمتای خوبش فکر کرد و شروع کرد به انجام دادنش و میترسید از اینکه یه روز این دلایل باعث بشن کم بیاره

مرد سرشو جلوتر آورد و صداشو پایین اورد

-شنیدم میگن پسر یکی از کاپیتانای ارتشه که گم شده حتی عکساشم پخش کردن و شایعه شده ارتش داره خودش یه سری ادما رو مثل ما ميكنه من شک دارم همچین چیزی بشه ولی از دستشون هر کاری برمیاد تازه...

صداشو پایینتر آورد در حدی که فقط یه زمزمه شنیده بشه و سان گوشش رو نزدیک برد

-میگن همشونو تو منطقه 99 نگه میدارن به خاطر همین ورود به اونجا ممنوعه ولی مثل اینکه رییسشون رفته تو کما کاراشونو نمیتونن جمع کنن

-رییسشون کیه؟

-اممم یه کاپیتانی بود قبلا خیلی معروف شد اسمش چی بود... امم... اها! لی کوان!

با شنیدن این اسم مو به تنش سیخ شد. یعنی چی که تو کما بود؟ یعنی مادرش میدونست؟ اگر میدونست چرا چیزی نگفته؟
حالا که فکر میکرد خیلی چیزا بود که راجبشون میخواست بفهمه ولی حتی فرصت نکرد بشینه از مادرش بپرسه.

مثلا اینکه چرا بدنش اون طوری شده یا تا الان کجا بود و چجوری از اون مرد جدا شده و اینکه چرا ارپو دنبالش نمیگرده.
همه اینا سوالایی بود که باید جوابشونو میگرفت ولی ترجیح میداد فعلا بفهمه قضیه ارتش چیه.

-ببینم کس دیگه ای هست مثل تو اینطرفا شکار کنه؟

-اوووو تا دلت بخواد! ولی به خاطر خطرش کمتر شکار میکنن یه نفر رو میشناسم که خیلی شکار میکنه، اما تا حالا ندیدمش فکر کنم خودشه که این خبرا رو پخش کرده

-نمیتونی برام ادرسشو گیر بیاری؟

-اوممم من که نه ولی یکی هست کل این محله رو میشناسه راستی قیافت اشنا میزنه قبلا دیدمت؟

وحالا یه هدف جدید برای سان به وجود اومد. پیدا کردن حقیقتی که پشت این شایعه ها خوابیده بودن. شاید این حقیقت به اون و اتفاقایی که براش افتاده بود هم ربط داشت و الان نوبت اشکار شدنشون بود...
〰️〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️〰️〰️

به نظرم تسبیحاتونو بگیرید دستتون برای شادی روح کشته ها صلوات بفرستید منم میرم خرما بگیرم...👀

• Zone 99 ~•Onde histórias criam vida. Descubra agora