《Part 42》

2 0 0
                                    

چند لحظه وایساد تا نفس تازه کنه. کل خونه رو زیر رو کرد ولی رز آب شده بود. به جاش چندتا نگهبان بی اعصاب عایدش شدن

-جایی میری آقای لی؟

و دومین دردسر بزرگ به سرش نازل شد

-اره، سلفیتو گرفتی کار دیگه ایم داری؟

-این همه مدت قطعا دنبال کسی میگشتی ولی باید بگم دنبالش نگرد پیداش نمیکنی

چقدر از این بازی با کلمات بدش میومد. ولی انگار این یکی از سرگرمی های مرد رو به روش بود. کلا دوست داشت رو مخت بره

-کجاست؟

و بام!!! تیر به هدف خورد! همه مردم نقطه ضعفای کوچیک و بزرگ دارن و دست گذاشتن روی اون نقطه ضعفا میتونه به جنون بکشتشون. یه زمان از تاریکی میترسن. وقتی روشنایی باشه از تنهایی میترسن و وقتی که دیگه تنها نباشن از ترک شدن میترسن...

-رفت همراه اونی که باید میرفت. این از اولشم یه معامله بود و گفتم که به نفع خودم تمومش میکنم حالا بهم بگو به نظرت اونا یه هیولا رو ترجیح میدادن یا یه کسی مثل رز رو؟

یعنی چی؟ منظورش اینه که اونو فروخته که رز رو ببره؟ غیرقابل باوره ولی از طرفی حرف حقی می زد. قطعا برای هیونجین کمک کردن به خواهرش مهم تر بود و با این حساب هان داشت با این اذیتش میکرد. اون میدونست نقطه ضعفش چیه

-هیولا اره؟ پس بزار قشنگ بهت این هیولا رو نشون بدم

شاید همیشه یه یوزپلنگ توی تعقیب شکارش برنده نشه اما احتمال به دست آوردن شکارش بیشتر از در رفتن شکاره. میخوام بگم که این سرعت توی یه تعقیب و گریز شاید عادی باشه، اما برای کور کردن چشم یه نفر در حالی که داره از درد ناله میکنه... نمیتونم بگم چند درصد شدنیه

وقتی یه نفر به مرز جنون برسه بوی خون براش مثل بوی کوکی های تازه پخته شدس. توی این زمان شروع میکنه به تیکه پاره کردن بدن اون شخص و تا وقتی آخرین قسمت بدنش هم از بین نبرده ول کن نیست

حالا که تا اینجا پیش رفته چرا نزاره یکم بدنش جای اون پیش بره؟ این یه خیال محاله که آدمی به این گوشتلخی خوشمزه باشه.... امتحانش ضرری نداره

غذا خوردن توی محفلی با چندین نفر که دور تا دورت جمع شدن و با ترس بهت نگاه میکنن یکم سخته. کی اهمیت میده به چندتا کله قارچی سیاه سفید پوش که نزدیکه شلوارشونو خیس کنن؟ مگه نباید بهشون میگفتن که اینجور جاها محل تجمع نیست پس چرا هنوزم دورش جمع شدن؟ خیلی دلشون میخواد جای رییسشون اینجا زیر دستش تیکه تیکه بشن؟ اگر اینو میخوان حرفی نیست

یکی

دو تا

سه تا

چهارتا

چرا تموم نمیشن؟ اهمیت نمیدن اگر بمیرن؟ چرا مردم به اشغالا وفادار میمونن؟ ولی وقتی نوبت تو میشه بهت میگن دور شی. اینجا اشغال دونیه و اشغالا توش فرمانروایی میکنن گرچه اونا به خودشون میگن طرد شده

اگر راز موفقیت همین بود، اونم میخواست که یه اشغال باشه

-چیکار میکنیدددد؟؟؟

صداهای اشنا همیشه انقدر عمیق شنیده میشن؟ شایدم مرز بین خواب و بیداری رو گم کرده.

اره اره تو اونشب هیچوقت بلند نشدی، هیچوقت با کسی آشنا نشدی، هیچوقت مادر تو پیدا نکردی، هیچکدوم از اینکارا رو تو نکردی، هیچکدوم از این اتفاقا نیوفتاده، هیچوقت هیون جین رو اینجا در حالی که توی خون بقیه شنا میکردی ندیدی هیچوقت... کاشکی... کاشکی هیچوقت وجود نداشتی!

-داری چه غلطی میکنی؟

یه لحظه به خودت میای و میبینی چیکار کردی؟ چطور همه چیز خراب شد. چطور گند زدی. چطور انقدر از خودت متنفری و در آخر چطور میخوای از دید همه محو بشی. هیچی. هیچی جز فرار به ذهنت نمیرسه. فرار میکنی. بعد باز میفهمی اشتباه کردی. فرار کردن چیزی نبود که میخواستی چون گذشته دنبالت میاد

و اینم از نمایش امشب...
〰️〰️〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️

عااا الان فهمیدید که چجوریه دیگه؟ امیدوارم متوجه بشید
دیگه راوی تو داستان وجود نداره اینا رو خودشون تعریف میکنن:)
مثل دفتر خاطرات یه همچین چیزی
لذت ببرید ^^

• Zone 99 ~•Where stories live. Discover now