《Part 20》

9 4 10
                                    

شعله ها داغ تر شدن و زبونه میکشیدن. اگر همینطور ادامه میداد خودش هم میسوخت. همین حالا هم به اندازه کافی سوخته بود. پوستش گزگز میکرد. فضای اون اتاق هم کوچیک تر از چیزی بود که بشه توش نفس کشید

راوین هم از این جلو تر نمیتونست بره و موقعیت رو خطرناک میدید اگر میفرستادش بیرون هم میتونست دخلشو بیاره. اژیر رو قطع کرد و در های ورودی تک به تک باز شدن. فکر کرد به محض باز شدن در بره بیرون اما انگار برای بیرون رفتن تقلا میکرد و یه چیزی مانع بیرون رفتن اون پسر از اتاق میشد اما بلاخره تونست موقعیت در ورودی رو تشخیص بده

به محض بیرون رفتن سان، راوین دنبالش دویید

-قربان همه چی مرتبه؟

صدای سرباز رو میشنید اما هنوز نمیتونست چه دستوری بده. اگر اوضاع بدتر میشد همشون میمردن

-فعلا همونجا بمونيد

با احتیاط جلو رفت اما مطمئن بود که نمیتونه کاری بکنه فقط یکم دیگه صبر کرد

-میکشمت میکشمتتت

اما یک دفعه پسر بدون آمادگی به سمتش حمله ور شد. با اینکه از خودش دفاع کرد اما هیولای روبه روش اسیرش گیرش انداخت و کار خودشو کرد. صورتش بین اون شعله ها دیده نمیشدن و صداشم ترسناک تر از چهره اش مدام توی صورت راوین فریاد میزد

-قربانننن یه چیزی بگید!

سربازا همه ترسیده بودن و نمیدونستن چیکار میتونن انجام بدن و حالا که کاپیتانشون بدجور گیر افتاد بود بیشتر هول کردن

-سرجاهاتون بمونيد

همونطور که به سمت پسر قدم بر میداشت دنبال یه راه میگشت تا بهش ضربه بزنه ولی هیچ نقطه ای نبود که بدون اسیب دیدن حتی در حد سطحی بتونه ضربشو بزنه. صدای خنده پسر توی فضا پیچید

-کمین کردی برای این بچه؟ یه بار دوبار بزن بکش بکش بکش

حالا بدتر و قوی تر از دفعه های قبل بهش حمله میکرد. هدفش دیگه فرار نبود همونطور آهنگین مثل بچه ها تکرار میکرد و داد میکشید. یکی رو بکشه؟ یکی اونو بکشه؟ متوجه نمیشد چی میگه...

با یه ضربه محکم که فقط از یه غول ساختس به زمین افتاد و زیر دست و پای پسر موند. این عادی بود که پسر به این لاغری که به نظر کم سن تر از خودش بود به این اندازه زور داشته باشه؟؟؟ طوری روش افتاده بود که حتی نمیتونست دستشو تکون بده

دیگه به این فکر نمیکرد که دستگیرش کنه یا بکشتش فقط باید یه جوری خودشو بقیه رو نجات میداد. این بچه روانی تر از این چیزاست که بشه باهاش کنار اومد.

سان یه دستش رو روی مچ دست راست کاپیتان و یه دستشم روی جناغ سینش گذاشت و فشار داد

-بسوز بسوز

سوزش اون شعله ها برای راوین خیلی زیاد بود. نمیتونست تکون بخوره و کم کم بدنش میسوخت.
یعنی به همین راحتی کارشو ساخت؟؟؟

داغ تر و داغ تر شد...
لباس نظامیش سوخت و از پوستش هم رد شد کم کم اون حس سوزش و داغ بودن دردناک تر و عمیق تر میشد. از روی درد فریاد کشید و همزمان با فریاد اون تمام سربازایی که دور اطراف بودن حمله کردن

چندتا از سربازا اسلحه هاشون رو بیرون آوردن اما بازرس جلوشون قرار گرفت و اجازه شلیک نداد

زن با صدای بلند داد زد

-احمقا اگر شلیک کنیم کاپیتانم صدمه میبینه! یا از نزدیک حمله کنید یا دستو پاشو ببرید

همه میدونستن منظور بازرس از "دست پاشو ببرید چی بود"
با حمله سربازا گروه دیگه ای هم از ناکجا اباد بهشون اضافه شدن و حالا به جای سان، سارا و چندتا اشنای قدیمی هم درگیر این ماجرا شده بودن

اگر چه سان تو وضعیتی نبود که بخواد اطرافش رو کنترل کنه اما فقط میتونست از داخل ذهنش فریاد بزنه که از اینجا برن چون با این وضعیتی که پیش اومده بود سربازا بهشون رحم نمیکردن. تمام نیروشو به کار گرفت تا شعله هاشو کنترل کنه و انگار موفق شد!

شعله هاش کمتر و کمتر میشدن و حالا که کاپیتان جوون کمتر داد میزد پس یعنی موفق شده بود.

عقب عقب رفت و بعد از چند دقیقه کاملا کنترلشو بدست گرفت ولی بدنش هم خسته بود هم زخمی. همونجا روی زمین افتاد و چشماش بسته شدن. دیگه نفهمید که دور و اطرافش چی میگذره یا بعد از اون قراره چه اتفاقی براش بیوفته...
〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️

یه پارت دیگه ام میخوام بزارم:)
به چوخ رفت... نه یعنی به چوخ رفتن...

• Zone 99 ~•Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang