صدای خنده هاش برای چندمین بار توی اتاق پیچید و اعصاب سان رو بیشتر خورد کرد
-نخندددد
-حالا مگه چیشده فهمیدن که فهمیدن مامانته دیگه با معشوقت که توی اتاق پیدات نکردن
- گفتم نگو مامانت اصلا من چرا دارم با تو حرف میزنم؟
نیا مثل همیشه تکونی به دامنش داد و توی اتاق سرک کشید
-شاید چون هیچکس مثل من به حرفات گوش نمیده قبلا زیاد باهم درد ودل میکردیم
جک با قیافه خسته و دهن باز، همراه بالشت توی بغلش وارد اتاق شد و همون لحظه نیا غیبش زد.
سان همونطور وسط اتاق مونده بود و حرکت نمیکرد. جک هم خیالشو راحت کرد و سمت تختخواب رفت-نترس ازت نمیپرسم چرا داشتی با خودت حرف میزدی فقط اومدم کپمو بزارم
به پشت روی تخت خوابید و باسنشو بالا داد و سرش زیر بالشت رفت. چه جذاب... جک حتی یه سوالم نپرسید و بدون توجه بهش خوابید
-چیه خوشگله؟ میخوای امتحانش کنی؟
-ه..ها؟ چی.. چی رو؟
ضربه ای به باسنش زد و بیشتر بالا آوردش
-باستنو میگم چشمتو گرفته؟
و باز مثل همیشه جک شوخیش گرفته بود و مثل همیشه این شوخی با یه لگد همراه شد که پرت بشه ته تخت و بچسبه به دیوار. هنوز برنگشته، سان روش قرار گرفت و دستاشو کنار صورتش گذاشت
- اگر قبول کنی چرا که نه بیبی! باسن محترمت خیلی خواستنیه
-اوممم پس اول چراغا رو خاموش کن بعد بخواب تا مامانتم شک نکنه
با اومدن اسم مامانت سان قیافش توی هم رفت و داخل یه ذره جایی که به لطف جک از تخت مونده بود خودش رو پرت کرد
-چرا از اولش نگفتی؟
سرش رو چرخوند. چی میگفت؟ مثل بچه های کوچیک که قهر میکنن و میخوان از خونه فرار کنن داره ناز میکنه و نمیخواد مامانشو قبول کنه؟ یا شایدم از ترس مردنه که نمیخواد بره سمتش؟
-فراموشش کن
-چرا؟
- گفتم فراموش کن من نمیخوام راجبش حرف بزنم
جک سر جاش برگشت و هر دو نفر برای چند دقیقه سقف اتاق رو توی سکوت تماشا کردن تا اینکه جک بحث رو ادامه داد
-میدونی تو خیلی کله شقی کسایی مثل ما تنهان، از خداشونه که یه نفر حتی به دروغم شده بیاد بگه من عضوی از خانوادتم که دنبالش بودی! ولی حالا این فرصتو داری و پسش میزنی؟
-دردسرش زیاده
-دردسر؟ از نظر تو خانواده داشتن دردسره؟ نمیدونم چند درصد از چیزایی که راجب گذشتت گفتی راسته ولی حتی اگر همونطوری که تعریف کردی میخواستن اون بلا رو سرت بیارن مطمئن باش الان برنمی گشت پیشت و با شجاعت نمیگفت من مادرتم! اصلا چرا باید بیاد خودشو نشون بده؟
بلند شد و کامل روی تخت نشست تا صورت سان رو ببینه شاید تو چشماش حرف زدن قانعش میکرد که اینطوری پیش بردن همه چی اشتباهه
-بهش فکر کن بد نیست اگر یه بار دیگه بهش فرصت بدی هردوتون برای هم دیگه جبران میکنید مطمئن باش بخشیدن اونقدر سخت نیست
جک نفس عمیقی کشید و از تخت پایین پرید
-میرم برای خودم رختخواب بیارم
-لازم نیس بخواب روی تخت من میرم
از اتاق بیرون رفت. حواسش نبود اما انگار به جز اون، یه نفر دیگه هم حضور داشت که از دور به چهره توی فکر سان نگاه میکرد.
یکم منتظر موند ولی سان هنوزم به دستگیره در چسبیده بود و تکون نمیخورد. اروم از پشتش گذشت و لگدی به پاش زد ولی خوشبختانه حواسش هست! میدونه که نصفه شبه و همه به جز اون خوابن.
دستشو جلو دهنش گرفت و دنبال دشمنی گشت که بدون خبر از پشت حمله کرده بود
و مطمئنا به جز یه مهمون مزاحمه مَن فوبی هیچکس نمیتونست اونقدر محکم از پشت بهش حمله کنه...
〰️〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️〰️☘〰️بعضیا یه جوری سرشون شلوغه به هیچکاری نمیرسن که من حسودیم میشه
بعد من از سر بیکاری نمیدونم چیکار کنم میگم بیا یه پارت بزار درحالی که پارت قبلی رو هیچکس ندیده😂😂
YOU ARE READING
• Zone 99 ~•
Actionخیلیا کنجکاون تا منو بشناسن ولی واقعا کی کامل منو شناخته؟ درست توی روز اول مدرسه ام تعطیل شدم. تنها چیزی که از اون روز یادمه جیغ و داد و صدای پا بود. مامان مثل یه فرشته نجات این بچه رو از بیمارستان به خونه اورد اما هیچوقت فکر نمیکردم خودش بخواد فرشت...